یکباره آدم هایی وارد زندگی ات می شوند که هر روز می بینی شان.
یا همسایه اند ،یا فامیل.
یا دوستند ،یا غریبه ی تازه آشنا شده.
فرقی نمی کند.
تو..
با آن ها صحبت می کنی.
درد دل می کنی.
به درد دلشان گوش می دهی.
با خوشرویی تمام.
دوستشان داری،خیلی زیاد.
یک سال ، دو سال ، سه سال، چهار سال، پنج سال.
دُرست وقتی که حالت مناسبِ اتفاق تازه نیست.
وقتی که دلت گرفته.
وقتی که بریده ای،از زمین و زمان.
وقتی که دل گرمی می خواهی.
آن ها
به سادگی یک گفت و گو با دوستی مشترک.
با غیظ زیــــــاد.
با نفرت پنهان شده ی پشت لبخندهای چندین ساله.
حرمت هیچ حرفی ، هیچ درد دلی ، هیچ آرزویی را نگه نمی دارند.
تو
همه را فراموش می کنی.
خوبی ها ، بدی ها، خنده ها و گریه های پنج ساله را.
انگار زندگیت همیشه بدون آن آدم ها بوده است.
بدون حضور دلنشینشان.
بدون خنده های گاه و بی گاه.
و این گونه است که داوطلبانه، ضعف حافظه می گیری.
دیگر گذشته تو را به التهاب نمی کشد.
تنها گاهی..
یعنی می خوام یه روزایی که خیلی خسته و کوفته از کارم بیام اینجا بشینم یه چایی دارچین بخورم یه شجریان گوش کنم یه مطلب دلچسب بخونم و برم خونه.
من هم سعی می کنم چایی دارچینم خوب دم بکشه تا خستگی همه در بره!
مبارک باشه
دنبال می شوید
ممنونم.
بفرمایید چای.
منم چاااااااااای
راستی با افتخار شما را لینک می کنم
نوووش جان
ممنون.