چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

حس تلخ گَس

خیلی نمی شناختمش.
شاید کمی بیشتر از دیگر مردان فامیل .
مگر نه این که در خانواده ی ما همه چیز زنانه مردانه است؟
حتا دور هم نشینی ها جداست. نه این که پرده بیاندازیم و پارتیشن بکشیم.نه!
به طور خودجوش خانم ها پیش هم جنسشان می نشینند و آقایان هم.
مگر این اواخر یا وقتی که تعداد کمتر باشد و نیازی به جدا نشستن نباشد.


گفتم که خیلی نمی شناختمش.

اما هیچ وقت به نبودنش نمی شد فکر کرد.
هروقت پیشمان بود خوشحال بودم از بودنش. می دانستم من هم عمو دارم،آن هم از نوع خوبش.
خوش تیپ بود.لباس های جوان پسندش ذهن را می فریفت، و بوی عطرهای خنک و تندش تا ۵۰ قدمی به مشام می رسید.
با آن موهای صاف جوگندمی(مشکیاش خیلی بیشتر بودند.)
 که خیلی کوتاهشان نمی کرد، امکان نداشت بفهمی که این عموی خوشتیپ ۵۰ سالش است.


زیاد نمی دیدمش.

ولی دانستن این موضوع که هست ،حس آرامش می داد.حس امنیت.
همان حسی که از داشتن پدر دارم.
حس این که می دانی همه چیز سر جای خودش است.
نمی گویم عاشقانه دوستش داشتم

یا هر هفته می دیدمش یا

همیشه پیشش درد دل می کردم،نــه.

من حتا از عمویم یک خاطره ندارم که فقط و فقط مخصوص خودم باشد،بدون حضور دیگران.(شاید هم خاطره ای دارم اما در کودکی اتفاق افتاده و شفاف نیست.)


خیلی نمی شناختمش.

ولی وقتی رفت، قسمتی از روح من را هم با خودش برد.
تازه اهمیت بودنش را فهمیدم. خانواده بدون او چیزی کم داشت.
بعد از شوک بزرگ نبودنش،به دخترش فکر کردم و به زن عمویم.
و گریستم و گریستم و گریستم.
درست است که ما می خواهیم جای خالی عمو را برایشان پر کنیم،درست است که می خواهیم بگوییم شما تنها نیستید.
ما هم هستیم،سهیمیم در همه ی دردهایتان.
ولی هر کاری هم بکنیم،باز برایشان فرق چندانی نمی کند.

عمو رفته.برای همیشه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد