چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

دلم تنگ شده،گرفته،ناراحته

اگه همه چیز طبق برنامه پیش می رفت،به طور حتم الان* من این جا تنها نبودم و دزدکی و با عذاب وجدان به ترشی آلبالو ناخنک نمی زدم.

هنوز ۲۴ ساعت از اتمام تمرین ها(تا اطلاع بعدی)نگذشته،من مثل هر روز شال و کلاه کردم و در جواب کجا می ری؟گفتم تمرین.

چرا؟

جوابش ساده اس.

تا با در و دیوار حرف بزنم.براشون بگم که غصه نخورین ،ما از اون آدماش نیستیم که دو ماه و ده روز مجبورتون کنیم صدای داد و بی داد و گریه و خنده  ی ما رو تحمل کنین و بعدش بریم پی کار خودمون.

اومدم چون می دونستم ترشی هویج خیلی نوپاست،باید از دلش در می اوردم که تا اومد بهمون عادت کنه، تنهاش گذاشتیم.

باید به دیوارهای سفیدی که سه روزه سیاهشون کردیم،می گفتم تا یه مدتی از سر و صدای گریه های روسورا و جیغ های تیتا راحتین.

باید از میز عزیزمون که از اولین روز تمرین از سمباده کشیدن های ما عاجز بود تا این اواخر که بار دعواهای ایستاده روی میز رو به دوش می کشید،معذرت خواهی می کردم.

حتا از ظرف های آبی سفالی که اولین ظرف های خانواده ی دلتوره بودن و بین تمرین ها ،لیوان ها بدون دسته شدن و لب کاسه ها پرید،هم عذر می خوام.


به در و دیوار و میز و صندلی که نگاه می کنم ،خاطرات یک سال اخیرشون میاد جلوی چشمام.

این که چطور با عشق ترشی های مختلف انداختیم و در برابر بوی وسوسه انگیزشون مقاومت کردیم تا با انرژی ما،خنده های ما و گریه های ما جا بیفتن.

یا اون روزی که ایده ی ذرت رو عملی کردیم واز پرتاب شدن پاپ کرن از قابلمه ی روی گاز پیکنیکی با صدای ترق ترقش که کم شباهت به شلیک گلوله های پی در پی نبود،چقدر ذوق کردیم.


دیگه از چی بگم؟

از دهل گپ و کسری که زل زدن بهم و می پرسن مگه ما توی فرار گرترودیس بهتون کمک نکردیم؟پس حالا چی شد؟

یا از کولرهایی که دو ماه باد گرم داشتن و فقط ده روز بود که سرویس شده بودن؟

یا از روزی که خیلی اتفاقی متوجه شدیم به خاطر تجهیز نشدن سالن، تمرینات و همین طور اجرا باید عقب بیفته؟

شما بگین.من توهم زدم یا همه ی اینا دارن باهام حرف می زنن؟


*این متن اول مرداد ساعت ۶ عصر در سالن تی تووک نوشته شد.

نظرات 3 + ارسال نظر
ادریس دوشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 15:27 http://abi-sourati.blogsky.com

حالا مقایسه کن با هفت سال و نه ماه و بیست و یک روز!!
تا حدودی طبیعیه ولی این رو بدون که زندگی به پای هیچکدوممون نمی ایسته.

میگم قصه منم جالبه ها.... شدم کوری عصا کش کور دیگر

می دونم ،واقعن سخته.
آخه من تازه عادت کرده بودم،انتظارشو نداشتم الان:(
آدم ها همیشه ماجراهای نزدیک به هم دارن

بهشب دوشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 16:35 http://behshab.blogsky.com/

نظری که پست قبلی نوشتم مال این پست بود

چارلی دوشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 18:15 http://charlli.blogsky.com

سلام
من تا حالا کارگاه تی تووک نیومد. ولی از بچه ها از فضای تمریناتتون شنیدم.
این متن خیلی با اون فضای تعریفایی که از دوستان شنیده بودم نزدیک بود.

وقتی وسط کارگاه بشینی و در و دیوار باهات حرف بزنن،مطمئنن متن نزدیک می شه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد