چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

به عصا نیست

اَه.برو آنور تر.

می خواهم کودکی پنهان شده ام را ببینم.


http://s3.picofile.com/file/7457351719/580911_487400094604750_1569180676_n.jpg

زعفرون

اگر قرار باشه برای هر دوره ی زندگیم یک بوی غالب انتخاب کنم،بوی زعفرون، لذت بخش ترین بوی دوران کودکیمه.

هر وقت مامانم غذایی درست می کرد که به زعفرون نیاز داشت،یه مقدار می ریخت توی یه هاون برنجی که نقش های تخت جمشید روش حکاکی شده بود و چند حبه قند می انداخت توش و می سپردش دست من.

منم ذوق زده می نشستم جلوی در آشپزخونه و قند و زعفرون رو روی قالی می سابیدم تا صدای هاون نره پایین و همسایه مون اذیت نشه.(دزدکی یکی دو تا قند هم مینداختم گوشه ی لپم)

وقتی خوب سابیده و نرم می شد،توی یکم آب جوش حلش می کردم و هیجان زده می شدم که چطور این پودر نرم و خوشبو آروم آروم رنگشو با آب شریک می شه.

بیشترین استفاده ی ما از این ادویه ی بهشتی در سال،روز اربعین بود.(هنوزم هست)

از برنج پاک کردن چند روزه و دنبال ظرف یکبار مصرف مناسب گشتن(اون موقع ها این قدر پلاستیک فروشی اشباع نشده بود) که بگذریم،هر سال مامانم دیگ بزرگ ِ خونه ی مامان بزرگم اینا رو قرض می گرفت(از این دیگهای حسینی که هر چی توش بپزی خوشمزه می شه) می ذاشتش روی یه اجاق بزرگ (که سال تا سال استفاده ای جز این نمی شد ازش کرد)و پروسه ی پختن شله زرد معروف مامان با سلام و صلوات شروع می شد.

معمولن یکی دو نفر از همسایه ها یا زن دایی کوچیکم(زن دایی بزرگم خودش نذر داشت)می اومدن خونه مون که هم به مامان کمک کنن،هم با هم زدن شله زرد به قول قدیمی ها حاجت روا بشن.

تا قبل از این که زعفرون رو به برنج و شکر و آب در حال پخت اضافه کنن،من اصلن رغبت نمی کردم برم طرف دیگش.

حس می کردم اگه بدون زعفرون ،شله زرد رو هم بزنم به اون بوی شیرین و روح نواز خیانت کردم:|

خلاصه،وقتی زعفرون حل شده رو آروم آروم می ریختن توی دیگ تازه عطرش بلند می شد و همسایه ها  می فهمیدن که ناهار پلو نداریم!

مامان با کمک بقیه تا هنوز سرد نشده بود،شله زرد رو می ریخت توی ظرف های سفید یک بار مصرف که کل میز ناهار خوری رو می گرفتن و بعد از تزیین با دارچین و خلال بادوم چند تا چند تا می ذاشتشون توی سینی مسی و واگذارشون می کرد به آقا بلبل(سرایدار افغان ساختمون) تا توی محله پخششون کنه.

ته دیگ شله زرد هم به من و داداشم اختصاص داشت.همیشه سرش دعوا بود!


پ.ن:امروز برای افطار شله زرد داریم.

پ.ن۲:دیشب یه شمع خریدم با عطر دارچین،همش روشنش می کنم زل می زنم به شعله اش.

دلم تنگ شده،گرفته،ناراحته

اگه همه چیز طبق برنامه پیش می رفت،به طور حتم الان* من این جا تنها نبودم و دزدکی و با عذاب وجدان به ترشی آلبالو ناخنک نمی زدم.

هنوز ۲۴ ساعت از اتمام تمرین ها(تا اطلاع بعدی)نگذشته،من مثل هر روز شال و کلاه کردم و در جواب کجا می ری؟گفتم تمرین.

چرا؟

جوابش ساده اس.

تا با در و دیوار حرف بزنم.براشون بگم که غصه نخورین ،ما از اون آدماش نیستیم که دو ماه و ده روز مجبورتون کنیم صدای داد و بی داد و گریه و خنده  ی ما رو تحمل کنین و بعدش بریم پی کار خودمون.

اومدم چون می دونستم ترشی هویج خیلی نوپاست،باید از دلش در می اوردم که تا اومد بهمون عادت کنه، تنهاش گذاشتیم.

باید به دیوارهای سفیدی که سه روزه سیاهشون کردیم،می گفتم تا یه مدتی از سر و صدای گریه های روسورا و جیغ های تیتا راحتین.

باید از میز عزیزمون که از اولین روز تمرین از سمباده کشیدن های ما عاجز بود تا این اواخر که بار دعواهای ایستاده روی میز رو به دوش می کشید،معذرت خواهی می کردم.

حتا از ظرف های آبی سفالی که اولین ظرف های خانواده ی دلتوره بودن و بین تمرین ها ،لیوان ها بدون دسته شدن و لب کاسه ها پرید،هم عذر می خوام.


به در و دیوار و میز و صندلی که نگاه می کنم ،خاطرات یک سال اخیرشون میاد جلوی چشمام.

این که چطور با عشق ترشی های مختلف انداختیم و در برابر بوی وسوسه انگیزشون مقاومت کردیم تا با انرژی ما،خنده های ما و گریه های ما جا بیفتن.

یا اون روزی که ایده ی ذرت رو عملی کردیم واز پرتاب شدن پاپ کرن از قابلمه ی روی گاز پیکنیکی با صدای ترق ترقش که کم شباهت به شلیک گلوله های پی در پی نبود،چقدر ذوق کردیم.


دیگه از چی بگم؟

از دهل گپ و کسری که زل زدن بهم و می پرسن مگه ما توی فرار گرترودیس بهتون کمک نکردیم؟پس حالا چی شد؟

یا از کولرهایی که دو ماه باد گرم داشتن و فقط ده روز بود که سرویس شده بودن؟

یا از روزی که خیلی اتفاقی متوجه شدیم به خاطر تجهیز نشدن سالن، تمرینات و همین طور اجرا باید عقب بیفته؟

شما بگین.من توهم زدم یا همه ی اینا دارن باهام حرف می زنن؟


*این متن اول مرداد ساعت ۶ عصر در سالن تی تووک نوشته شد.

اسم من عزت‌الله انتظامی است نه آقای بازیگر

  سینما - سوره سینما نوشت:

عزت‌الله انتظامی بازیگر پیشکسوت با سوره سینما گفت‌و‌گو کرده که بخش‌هایی از آن را می‌خوانید.
 

- هر شغلی فوت و فنی دارد که شما می‌توانید با یادگیری این فنون در آن شغل موفق باشید، اما بازیگری فن نیست و نمی‌شود آن را یاد داد. به همین دلیل هیچ وقت مشتاق نبودم تدریس کنم.

ـ من فقط قبل از انقلاب زمانی از طرف وزارت فرهنگ و هنر برای تدریس تئا‌تر به دانشگاه الزهرای فعلی معرفی شدم، که هرگز به شکل مرسوم تدریس خاصی اتفاق نیفتاد. بیشتر به حالت گفت‌وگو و انتقال دانسته‌هایم بود. چیزهایی مثل درست صحبت کردن و غیره، ضمن این تمرینات یک متن را پیش می‌بردیم و من تا حدودی آن‌ها را هدایت می‌کردم. یادم می‌آید از بین آن‌ها فقط دو نفر خوب بودند و فوق‌العاده بازی می‌کردند. حاصل کار آن تمرینات نمایشی شد به نام «دعوت».

- اعتقاد ندارم به اینکه در کلاس‌های بازیگری، بتوان بازیگری را به هنرجویان یاد داد. در نظر بگیرید کسانی که به طور ذاتی از صدای خوبی برخوردارند، هر کسی از صدای خوب برخوردار نیست. کسی که صدایش خوب است اگر تحت هدایت قرار بگیرد و خوانندگی را با نُت موسیقی به همراه ساز بیاموزد، می‌توان امیدوار بود که به نتیجه برسد. بازیگری نیز جوهری است که یا در وجود کسی هست یا نیست. مثلا بعضی بازیگران آنقدر در بداهه‌گویی چیره دست هستند که در لحظه و سرضرب بداهه‌پردازی می‌کنند، هر کسی از این استعداد خدادادی برخوردار نیستند. بازیگری یک استعداد الهی است. درباره خاصیت‌های خدادادی برای هر انسان پدر من چیز جالبی می‌گفت که برای شما می‌گویم، می‌گفت: کسانی که قلبشان بلوری نیست در زمان پیری می‌شوندکفر گرفته می‌شوند. این جمله را همیشه دوست داشتم در فیلمی استفاده کنم اما تا به حال نتوانستم. بعضی در زمان پیری به حدی زشت می‌شوند که نمی‌توانی نگاه‌شان کنی اما بعضی به علت آن قلب بلوری و صاف خدادادی در سن پیری نیز دوست‌داشتنی هستند. خدا در قلب ماست. منصور حلاج که گفت: انا الحق، راست گفت.

- مدیون کسی نیستم. وقتی کسی استعداد دارد و همت می‌کند مطمئنا تلاشش به نتیجه خواهد رسید. مثل پهلوان تختی به کشتی علاقه داشت تلاش کرد به خواسته‌هایش رسید. من هم از بچگی علاقه داشتم به بازیگری، با دیدن تخت حوضی متعجب می‌شدم، از توانایی بازیگرانی که می‌توانستند جمعیتی را بخندانند. علاقه و شیفتگی به بازیگری از مقطع ابتدایی در من شکل گرفت و همینطور آمدم جلو. بلیت می‌خریدم یواشکی به تئا‌تر می‌رفتم و از ترس اینکه دیر به خانه نرسم و پدرم مواخذه‌ام نکند تئا‌تر را نیمه‌‌ رها می‌کردم و به خانه می‌رفتم. در صورتی که تئا‌تر دائم آن زمان کم بود. به هر حال این بستگی به خود آدم دارد که علاقه‌اش را در چه مسیری هدایت کند.
 

ـ دست مرا کسی نگرفت، من خودم علاقه داشتم. از کلاس ششم ابتدایی رفتم لاله زار در کوچه برلن تماشاخانه کشور گفتم می‌خواهم کار کنم، از جاروکشی شروع کردم و بعد طلبه وار یاد گرفتم و تلاش کردم و با هر کسی کار کردم و تجربه بدست آوردم. هم پیش‌پرده‌خوانی می‌کردم هم بازیگری. پیش پرده خوانی توانایی عجیبی می‌خواهد در رو به رویی با تماشاگر من همیشه مدیون آن زمان هستم. هم اکنون در آنِ واحد می‌توانم گریه یا خنده مخاطب را سبب شوم. ورزیدگی، شناخت تماشاگر، ارتباط تنگاتنگ با تماشاگر را در پیش پرده‌خوانی آموختم.

- پیشنهاد می‌کنم کسانی که علاقه‌مند به کارهای هنری هستند چه دختر و چه پسر، تحصیلات عالیه داشته باشند بهترین راه ورود به عرصه‌های هنری تحصیلات است. چرا که به واسطه گذرانده مدتی و یادگیری مسائل تئوری و عملی متوجه می‌شوند برای این کار ساخته شده‌اند یا نه. مجید پسر من در هنرستان عالی موسیقی در یک کلاس 39 نفره درس می‌خواند که تنها شش یا هفت نفر از آن‌ها موسیقی‌دان شدند. کار هنری سخت است جوانان اغلب باور نمی‌کنند. این چیزی نیست که بتوان زود به آن دست یافت. اگر کسی بخواهد خودش را محک بزند باید به دانشگاه برود. اگر صاحب استعداد و توانایی باشد ناخودآگاه با تلاش رشد می‌کند اگر که نباشد هم متوجه می‌شود و جذب کارهای دیگر می‌شود. استعداد است که فرد را به همه می‌شناساند و پله پله بالا می‌رود.

ـ من وقتی شروع کردم عاشق بودم. اگر عاشق نباشی موفق نمی‌شوی. عاشقی همراه با مرارت و سختی است. مثلاً تئا‌تر را در نظر بگیرید. کار بسیار سختی است، چند ماه تمرین برای 20 شب اجرا آن هم بدون مزایای مالی، فقط یک عاشق می‌تواند این شرایط را تحمل کند. تئا‌تر در کشور ما مظلوم است. گویی سیاستمداران ما تئا‌تر دوست ندارند. تنها آقای خاتمی به دیدن نمایش‌ها می‌رود. بقیه چرا تئا‌تر دوست ندارند؟ هنرپیشه‌های خوب مثل مشایخی، نصیریان، کشاورز، پرستویی و غیره از‌‌ همان اول نقش‌های اصلی بازی نکرده‌اند. کم کم رشد کرده‌اند. اولین نقشی که بازی کردم برای عبدالحسین نوشین بوده نقشی بسیار کوچک، به طوری که تا من وارد صحنه می‌شدم و تماشاگر مرا می‌دید پرده بسته می‌شد.

- من متد‌ها را خوانده‌ام ولی همیشه روش خاص خودم را داشته‌ام. به طور مثال هیچ وقت دیالوگ حفظ نمی‌کنم. می‌خوانم و می‌نویسم، آنقدر که موقعیت و دیالوگ از آنِ خودم شود. اولین چیز برایم باورپذیری نقش است. وقتی خودم نقش را باور کنم، مطمئناً آن را باورپذیر ارائه خواهم داد.

ـ آن زمان علاقمند به هنر به علت مسائل عرفی کم بود. هنر را نوعی مطربی می‌دانستند. خانم‌هایی که برای تماشای تئا‌تر می‌نشستند با دو چادر می‌آمدند که بعد از بیرون رفتن از تئا‌تر چادرشان را عوض کنند تا کسی آن‌ها را نشناسد. آن زمان نگاه خوبی به هنرمندان نبود، به همین دلیل علاقه‌مند کم بود، اما کار سخت بود. الان بازیگری فراگیر و مد شده است و علاقمندانی بسیار دارد.
 

ـ چون من از 13 سالگی تئا‌تر کار می‌کردم تماشاگران تئا‌تر مرا می‌شناختند. هنرپیشه کم بود زود شناخته می‌شدیم.‌‌ همان تئاترهایی که در تلویزیون بازی می‌کردیم و مردم زیادی به تماشای تلویزیون می‌نشستند، مرا به مردم شناساند. البته حالا تلویزیون خریداری ندارد. بعد با بازی در فیلم‌های سینمایی «گاو»، «آقای هالو»، «دایره می‌نا» و غیره معروفیت بیشتری پیدا کردم.

ـ همه هنرمندان اصولاً تشویق را دوست دارند. شهرت با محبوبیت فرق دارد. وقتی کسی یک سریال بازی می‌کند همه او را می‌شناسند، اما محبوبیت ذره ذره طی سالیان ساخته می‌شود. بازیگر محبوب کسی است که تماشاگر به خاطر او بلیت بخرد. اگر وسواس و گزینش نقش برای بازیگر اهمیت نداشته باشد. محبوبیت به وجود نخواهد آمد. با مطالعه کردن، در هر کاری حضور نداشتن و مال اندوزی نکردن در محبوبیت بازیگر تأثیرگذار است. مردم از هنرپیشه مورد علاقه‌شان انتظار ندارند در هر کاری حضور پیدا کند. توجه به ذائقه مخاطب برای هر بازیگر محبوب باید مهم باشد. او حتی در پوشش شخصی خود نیز باید انتظار مردم را در نظر بگیرد. روزی من با یک اورکت سبز با جیب‌های زیاد که بسیار خوش تیپ بود و دوستش داشتم در خیابان راه می‌رفتم ناگهان زن و مردی به من گفتند خواهش می‌کنیم شما این کت را نپوشید چرا که شما منتسب به جایی نیستید، من به خواسته آن‌ها احترام گذاشتم و آن را درآوردم.

ـ هنرمند باید خدمتگذار مردم باشد. هر چقدر هنرمند خودش را در برابر مردم کوچک کند بیشتر در دل مردم جای دارد. هنرمندی که خواهان موفقیت و محبوبیت است باید به عواطف مردم توجه کند. پز و ادا نداشته باشد. نحوه برخورد با مردم را از اول عمر یاد گرفتم. همیشه منم که اول سلام می‌کنم و نمی‌گذارم کسی به من سلام کند. یادم می‌آید یکی از شب‌هایی که سر فیلمبرداری فیلم «جایی برای زندگی» تا 3 بعد از نیمه شب کار می‌کردیم بعد از پایان کار 150 هنرور بودند که تقاضا کردند با من عکس بگیرند. من حق طبیعی آن‌ها می‌دانستم که وقتی را در اختیار آن‌ها بگذارم. مرا دوست داشتند من هم باید آن‌ها را دوست داشته باشم. بی‌توجهی من قطعاً از یاد آن‌ها نمی‌رفت. با تک تک آن‌ها در آن موقع شب عکس گرفتم در صورتی که همکاران اصرار می‌کردند که برای استراحت زود‌تر برویم. هنرپیشه به علت موقعیتش بر دل مردم تأثیر می‌گذارد و محبت آن‌ها را جلب می‌کند.

ـ اسم من عزت‌الله انتظامی است نه آقای بازیگر. نامگذاری‌های اینچنینی خیلی با روحیه من سازگار نیست. هنرمند خودش، خودش را ماندگار می‌کند. هیچ حکومتی را نمی‌شناسم که برای کسی حکم ماندگاری صادر کند.

ـ ستاره برای من معنا ندارد. ما در ایران ستاره نداریم. حفظ موقعیت و ماندگاری در اوج مهم‌تر از هر چیز دیگری است. برای من مقوله ماندگاری مهم‌تر از هر حاشیه دیگری است.

ـ نسخه‌های خیلی خوب و قدیمی از مهم‌ترین کتاب‌ها، در خانه من موجود است. عکس‌های خیلی خوب تئاترهای قدیم و مدارک زیادی از نمایش‌های آن زمان که قطعاً برای تماشاگران جذاب است. جمع کردن مدارک شخصی یا عمومی تئا‌تر نشان دهنده شخصیت هنری انسان است. عکس تمام فیلم‌ها، تئاتر‌ها و بروشور‌هایم را دارم. در منطقه شمیران فرهنگسرا یا مکان فرهنگی خاصی وجود ندارد. خانه من به عنوان موزه در جای مناسبی واقع شده است. می‌توان گنجینه خوبی برای تحقیق و پژوهش باشد. البته در دنیا رسم است که خانه افرادی که مورد توجه مردم هستند به یک مکان فرهنگی تبدیل شود.

ـ از این اسم و جایگاه می‌توان در کارهای خیر و بعضاً گره گشایی‌های اجتماعی مردم استفاده کرد هر هنرمندی در هر موقعیتی می‌تواند برای رفع مشکلات مردم در حد توانش مؤثر باشد. هرگز سؤاستفاده کردن از موقعیت هنری کار شایسته‌ای نیست. استفاده خیر از اسم و جایگاه، نام هنرمند را ماندگار می‌کند.

ـ من بار‌ها برای آتیه هنرمندان کهنسال و زندگیشان به وزارت ارشاد و شهرداری رفته‌ام و پیشنهادات خیرخواهانه داده‌ام. به تازگی پیشنهاد دادم یک خانه سالمندان مخصوص هنرمندان کهنسال ساخته شود تا در دوران پیری آن‌ها گوشه‌گیر و فراموش نشوند. برای هنرمندان قبرستان درست کرده‌اند اما باید قبل از آن بیمارستان و آسایشگاه داشته باشند. هنرمندان کهنسال وقتی در خانه سالمندان جمع شوند با هم صحبت می‌کنند، نقل خاطره می‌کنند و انگیزه زندگی دارند. این پیشنهاد در دست بررسی است و امیدوارم هر چه زود‌تر چنین حرکت سازنده‌ای رقم بخورد.
 

- هر وقت یاد هنرمند گرامی سرکار خانم منصوره حسینی نقاش بزرگ ایران می‌افتم که 15 روز پس از مرگ میان تابلو‌هایش تنها افتاده بود و کسی از او خبر نداشت، تنم می‌لرزد. پروردگارا به همه ما کمک کن.


خبر آنلاین