چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

۳۶۵ روز

یک روز تابستونی گرم،موج های دریا خیلی آروم تر از ذهن آشفته ی تو روی هم می لغزند،اون قدر از دریا دور بودی که وقتی می بینیش فقط می تونی با سرعت کفش هات رو در بیاری و جفت پا بپری توی یه دنیا آرامش،یه دنیا خوشبختی.

و شنا کنی.شنا کنی.شنا کنی.

وقتی هنوز آب کم عمقه،ممکنه پات درگیر عروس دریایی شه و یکی دو تا نیش جانانه بخوری،ممکنه هم نه.جلوتر که بری بهتر می شه.تا یه عمقی هیچ خطری نیست.همه چی خوبه،عالیه حتا،اون قدر که خوف برت می داره،با خودت می گی چه خبره؟نکنه خطری هست و آرامش این جا نمی ذاره ببینمش؟

اون موقع اس که دلفین ها رو می بینی که میان سمتت و دورت شنا می کنن و برات از رازهای دریا می گن.خسته ای ولی شادی. برات از خطرهای دریا می گن،از ترس های خودشون.از کوسه ها.

ولی تو می دونی که اگر بخای برسی به وسط دریا باید بری،کوسه ها باشن یا نباشن.

تو عشق رو یاد گرفتی،چیزی که کوسه ها نمی تونن تحملش کنن.


http://s3.picofile.com/file/7502955050/47567320.jpg

عکس:محمدرضا مومنی

تنگ بلور

من نمی تونم سخت زندگی کنم.

نمی تونم مثل شما مواظب این باشم که بلند بلند نخندم و شالمو نزنم پشت گوشم یا جلوی بقیه گریه نکنم.

این ها چیزی نیست که من بخام براشون نگران باشم .من یاد گرفتم از سخت ترین لحظه های زندگی هم می شه لذت برد.تعجب من فقط از اینه که چرا شما برای من نگرانی وقتی که من خوبم،خوشم و هیچ ملالی نیست؟

چرا مرتب با ایما و اشاره و بعضن کنایه از روش زندگی من انتقاد می کنی در حالی که زندگی تو هیچوقت برای من جالب نبوده که بخام حتا بشناسمت؟

جالبه که مغز من هیچ وقت کنایه هارو نمی فهمه و با سرخوشی همه رو جواب می دم و همیشه دیگران هستن که بهم حالی می کنن داشتی کنایه می زدی!

واقعن چرا؟
چرا زندگی خودت رو سخت می کنی،بی خیالِ همه ی روزهایی که، داره می گذره می شی و فوکوس می کنی روی رفتار من،خنده های من،لباس پوشیدن های من یا گشت و گذارهای من؟
و حتا غصه می خوری به حالم که چرا مراقب زندگی ای که داره از دستم می ره نیستم؟

خب تو اشتباه می کنی.

باور کن این من نیستم که زندگیم داره از دستم می ره.من خوبم،خیلی خوب.

یک سال و پنج ماهه که یاد گرفتم می شه سخت ترین شرایط و روزهارو به بهترین لحظات تبدیل کرد.و متاسفم برات که تو هیچی از عشق نمی دونی،از امید،آرزو و صد البته از راحت زیستن.



http://s3.picofile.com/file/7502212254/561942_10150859245128688_997586111_n.jpg

عکس:هدا رستمی

یک زندگی که دیگر نیست

چقدر عصبانیم.

سهل انگاری تا چه حد؟؟! ما مراقب همه ی کارها و روابطمون با دیگران هستیم،مراقب وظیفه ی حساس تزریق آمپول نه؟؟
چقدر خشمگینم.

دیشب که برحسب اتفاق خودم هم به یک کلینیک برای تزریق رفتم،خانمی که مسئول این کار بود با سوزن سرنگ نفر قبلی دستش رو برید:|

که این یعنی حتا مراقب سلامتی خودش هم نیست،چطور به دیگران فکر کنه؟

با دست خونین مشغول کشیدن پنی سیلین توی سرنگ شد که بهش اعتراض کردم و چسب کاغذی معمولی پیچید دور دستش.

و برای تلافی!! بدون خالی کردن هوای سرنگ ،آن را تزریق کرد:|

و امروز که خبر درگذشت فرخنده مرادی بر اثر تزریق آمپول اشتباهی منقلبم کرد.

از همین جا به غزل و آرشام مرادی تسلیت می گم.

چیز زیادی نمی شود گفت.


یک کمی دیوانگی هم بد نیست

خوشبخت بودن آنقدرها هم سخت نیست.

در واقع اصلن سخت نیست،اگه انعطاف پذیر باشی و زندگی رو راحت بگیری.

نپیچی به پر و پای خودت و بقیه.

فقط کافیه شروع کنی به لذت بردن از چیزهای کوچیک روزمره،اونوقت کم کم خوشت میاد از بی خیالی و لذت بردن از هر روزت،کم کم عادت دیرینه ی فکر کردن به آینده و مشکلاتت از سرت می افته و تازه می فهمی زندگی یعنی چی.

می تونی هم این کارو نکنی.به جاش با آدم های شاد بحث کنی و مسخره شون کنی که هیچی از زندگی نمی فهمن و هنوز توی بچگی شون موندن و دارن درجا می زنن.

مگه زندگی چیه؟
درس خوندن و کار کردن و ازدواج و بچه دار شدن و بچه رو بزرگ کردن و دیدن نوه هات ؟
تمام؟

بعدش چی؟حتمن اون موقع دیگه آرزویی نداری و می تونی راحت سرتو بذاری زمین.

همین؟

پس خودت کی لذت بردی اگه همیشه حرص و جوش خوردی و نگران هزار اتفاق نیفتاده بودی؟

بسه دیگه.یکم به خودت بیا.آفرین.


http://s1.picofile.com/file/7485195585/127492akasi.jpg

عکس:حسین خسروی

این جا تاریکی نیاز است

دلم پیاده روی می خواهد.نه از این قدم زدن های اجباری برای طی کردن مسیری و رسیدن به مقصدی معلوم.

دلم پیاده روی می خواهد به هدف بی هدف خودش.آن هم نه روز که خیابان ها شلوغ است و پر است از آدم هایی که نمی خواهی ببینیشان و حرفهایشان را بشنوی که چه ها راجع به قیافه و لباست می گویند و پچ پچ می کنند.

می خواهم قدم بزنم.وقتی همه خوابند.وقتی هیچ صدایی نیست جز خش خش جاروی دسته بلند  و ویراژ گاه به گاه با سرعت زیاد.

می خواهم بدوم.در ساحل روی شن های نرمش که زیر پاهایم جا می اندازند، نه زیر نور ماه که این روزها کلیشه ای شده است.می خواهم غرق شوم در تاریکی مطلق، و بدوم.

می خواهم فرار کنم؛

بدوم و فراموش کنم خیلی چیزها را.خیلی آدم ها را.خیلی دوست ها را.خیلی نادوست ها را.


http://s1.picofile.com/file/7481971391/%D8%B4%D8%B3%DB%8C%D8%A8.jpg

عکس:حمیدرضا بهنام فر