اینجا شهر بزرگی ست.
پلی دارد با معماری منحصر به فرد که روی جاده ای خاکی بنایش کردند و سال به سال آب را باز می کنند تا پل مفهومش را از دست ندهد.
میدان بزرگی که پر است از چیزهایی که دل را می برند،سفالینه های لعابی آبی با مینا کاری های ظریف و نقره کاری های دست ساز.
برای مدپوشان حراج است.از آدیداس و منگو و آدولف و دومینگز بگیر تا حراج فوق العاده ی همه چی فقط ده هزار تومان.
بستنی فروشی سر خیابان که بدون این که جای نشستن داشته باشد اسمش تریاست و رستورانی که طبخ درست ماهی را نمی داند.
تابلوهای فرهنگ شهری سطح شهر را قرق کرده اند و مدام از مهربان بودن و آشغال نریختن و جاده ی دوطرفه ی محبت سخن می گویند.
هوا پر از دود گازوئیل و بنزین است،با درصد کمی اکسیژن.
دلم هوای شرجی پر از نمک می خواهد که با یک نفس عمیق بدهم تو و زمزمه کنم اینجا شهر من است..
چشمهایم از رنگ سیاه چادرها خسته است،اینجا خبری از چادرهای سبز و زرد و قرمز زنانم نیست.
آوای خوش مرغان دریایم را می خواهم..
عکس:حسن بردال
دلتنگیت را زیبا در قالب کلمات گنجانده ای.
سالم و شاد باشی...
ممنون ادریس جان.
همچنین.
البته که بله.
عالی بود ماندی
ممنون عزیزم
خیلی ساده است نماندن در چنین شهری!
پیش به سوی بندر
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد آیا ؟
ناراحتم بهروز.هنوز بلیت ندارم.
سلااااااااااااام
دلم برات تنگ شده. چه زیبا نوشته بودی. کیف کردم. من که الان تو بندرم هم دلم تنگ بندر شد با این قلم تو :-(
سلااااام:*
منم منم منم زیاد:(
فدات بشم من منا جان