دلم پیاده روی می خواهد.نه از این قدم زدن های اجباری برای طی کردن مسیری و رسیدن به مقصدی معلوم.
دلم پیاده روی می خواهد به هدف بی هدف خودش.آن هم نه روز که خیابان ها شلوغ است و پر است از آدم هایی که نمی خواهی ببینیشان و حرفهایشان را بشنوی که چه ها راجع به قیافه و لباست می گویند و پچ پچ می کنند.
می خواهم قدم بزنم.وقتی همه خوابند.وقتی هیچ صدایی نیست جز خش خش جاروی دسته بلند و ویراژ گاه به گاه با سرعت زیاد.
می خواهم بدوم.در ساحل روی شن های نرمش که زیر پاهایم جا می اندازند، نه زیر نور ماه که این روزها کلیشه ای شده است.می خواهم غرق شوم در تاریکی مطلق، و بدوم.
می خواهم فرار کنم؛
بدوم و فراموش کنم خیلی چیزها را.خیلی آدم ها را.خیلی دوست ها را.خیلی نادوست ها را.
عکس:حمیدرضا بهنام فر
دلم یه پیاده روی میخواد که آخرش معلوم نباشه به کجا می رسه
با کلی خوردنی موردنی توی راه . با دمپایی
آره.
منم می خوام.
از پیاده روی که حرف می زنم، از چه حرف می زنم!
پیاده روهاش به صف... حرکت می کنیم!
قدم رو!
حرکت