چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

گپ و گفتمانی با روسورا دلتوره

روسورا دلتوره: دختر نخست خانواده، شیفته ی مادر و معتقد به سرنوشت


http://s1.picofile.com/file/7523919458/204881_4612696158238_1672790121_o.jpg


من:روسورا من مقاله های زیادی درباره ی مثل آب برای شکلات خوندم و اتفاقن بیشتر از همه ی شخصیت ها تمایل داشتم تو رو بشناسم.

روسورا:جدی؟چرا من؟!(ذوق می کند)
من:خب،احساس می کنم در حق تو اجحاف شده،یعنی نویسنده خانم لورا اسکوئیول، همه ی وقایع رو ننوشته و بیشتر از دید تیتا به همه چیز نگاه کرده.
روسورا:نمی خوام باهات مخالفتی کنم ،درسته که همه ی شخصیت ها برای خودشون داستانی دارن و مطمئنن اگه از دید ناچا نوشته می شد چقدر رنگ و بوی متفاوتی داشت یا از دید ماما النا،می تونستیم ابعاد دیگه ای از شخصیتها رو ببینیم و جور دیگه ای قضاوت کنیم،ولی این داستان ،داستان ِ تیتاست.
من:فکر می کنم اگه از دید ماما النا نوشته می شد خیلی فضای سرد و خشنی پیدا می کرد!
روسورا:نه!اصلن این طور نیست.ماما النایی که شما دیدین و می شناسین یک زاویه از مادر من رو نشون می ده.مثلن شما هیچ وقت ندیدین که ماما النا ۳ تا دختر کوچیکش رو چطوری با داستان هاش می خابوند یا حتا فکرشم نمی کنین که چطور پا به پای ما گرگم به هوا بازی می کرد!
من:واقعن؟!اقرار می کنم که انتظارشو نداشتم.
روسورا:بله،برای همین تفاوت هاست که می گم شما با دیدن یک بعد از زندگی ما نمی تونین همه چیز رو بفهمین.مگر این که همه ی شادی ها و غم هامون رو ببینین ،حس کنین ،باهامون بخندین و گریه کنین تا شاید اون موقع براتون ملموس تر بشیم.
من:درسته،می دونم که همه ی شخصیت ها رو می شه از زاویه های متفاوتی دید.برای همینه که اسمشون شخصیته نه تیپ.پس بذار برگردیم به روسورا،به داستان از دید روسورا.می خام همه چیز رو برام تعریف کنی.
روسورا:اول فقط من بودم.ماما النا عاشقم بود،فکر می کنم حتا به خاطر علاقه ای که به من داشت،به پدرم کمتر توجه می کرد.از بابا خوزه می ترسیدم،می دونستم که دوستم داره ولی از عطسه های بلندش که شیشه های ترشی رو می لرزوند یا از ریش بلندش که وقتی می بوسیدم توی صورتم فرو می رفت خوشم نمی اومد.
من:اوه!پس رابطه ی خوبی بین پدر و دختر نبوده؟
روسورا:راستش نه زیاد.من هم خیلی کوچیک بودم و چیز زیادی از اون زمان یادم نمی یاد.
من:تو گفتی شیشه های ترشی؟؟!ولی توی کتاب صریحن نوشته شده که روسورا از آشپزخونه می ترسه!
روسورا:اول ها نمی ترسیدم.دوست داشتم سرک بکشم همه جا، ولی یه شب کوزه ی عسل رو خالی کردم روی خودم و چسبیده شدم به زمین.تا صبح روی زمین خشک شدم تا نجاتم دادن.بهم گفتن که صدامو نشنیدن ولی من باور نکردم.از اون موقع از آشپزخونه ترسیدم و دیگه بهش نزدیک هم نشدم.
من:تا وقتی که تیتا ،تو و گرترودیس رو مجبور کرد که برین توی آشپزخونه و با قطره های آب روی تابه ی داغ بازی کنین.
روسورا:(از یادآوری این خاطره ناراحت می شود،انگار که برقش بگیرد،دست راستش را جمع می کند.)بله بله!تیتا بهمون قول داد که هیچ اتفاقی برامون نمی افته، گرترودیس خیلی کنجکاوتر از من بود،زود قبول کرد.ولی من هنوز خاطره ی یک شب خشک شدن زیر آوار عسل رو داشتم و می ترسیدم دوباره به آشپزخونه برم.
من:که اینطور!من همیشه برام جای سوال بود که چرا انقدر با بدعنقی رفتی اونجا.
روسورا:وارد آشپزخونه که شدم بوی فلفل و دارچین و پیاز سرخ شده پیچید توی دماغم،خیلی وقت بود که این همه بو رو با هم نشنیده بودم.دماغم هول شد و خواست همه ی بو ها رو ببلعه،اون وقت بود که عطسه ام گرفت.اونقدر عطسه کردم که دماغم خسته شد و دیگه داشتم خفه می شدم که تیتا به زور دستمو گرفت تا منم باهاشون بازی کنم ولی من نمی تونستم.انقدر کش مکش داشتیم که آخر دستم چسبید به تابه و سوخت.ماما النا خیلی عصبانی شد.تیتا رو دعوا کرد که ما رو برده توی آشپزخونه.
من:خوبه !تیتا حقش بود.
روسورا:اوهوی!خاهرم هیچم حقش نبود.اون نمی دونست که دماغم دیگه کار نمی کرده و داشتم خفه می شدم،اگه می دونست دستمو نمی گرفت.(عصبانی دست به سینه می نشیند.)
من:آها.ببخشید،همش فکر می کردم از همین جا اختلافات تو و تیتا شروع شده.
روسورا:نخیر.داشتم تعریف می کردم اگه بذاری!
من:بله بله حتمن،خاهش می کنم.
روسورا:خب گفتم که من عزیزدردونه بودم تا این که گرترودیس به دنیا اومد.گرترود از همون بچگیش دختر شادی بود.بلند بلند می خندید،بلند بلند هم گریه می کرد.بلند بلند هم حرف می زد.بیشتر شلوغی خونه به خاطر گرترودیس بود.
من:رابطه تون چطور بود؟دوسش داشتی؟
روسورا:آره،زیاد.من آروم بودم.یا بهتر بگم از وقتی گرترود اومد آروم شدم.شاید به خاطر این بود که گرترودیس به جای من هم شلوغ بازی در می اورد ،یا شاید هم به خاطر این بود که ماما النا بعد از به دنیا اومدن گرترودیس یکباره خیلی آروم شد.اون موقع نمی دونستم چرا و اصلن هم درک نمی کردم،ولی الان فکر می کنم افسردگی بعد از زایمان گرفته بوده!
من:فکر کنم من بدونم چرا!احتمالن رفتارش با پدرت هم متفاوت نشده بود؟
روسورا:(متفکرانه سر تکان می دهد.)چرا.ماما خیلی بیشتر به بابا توجه می کرد،بعد از بابا هم به گرترود.آخه می دونی گرترود از من کوچیکتر بود.
من:درسته.پدرت چطور؟
روسورا:بابا گرترود رو خیلی دوست داشت ولی حتمن به خاطر این بوده که اون کوچیکتر بود!منم وقتی کوچیک بودم بابا خیلی دوستم داشت.
من:آره خب،بزرگترها باید گذشت کنن.بعدش چی شد؟
روسورا:هیچی.سالهای سال به خوبی و خوشی زندگی کردیم.پایان.(بلند می شود که برود.)
من:اِ اِ اِ!!چی شد؟؟!پس پدرو چی؟ناچا چی؟
روسورا:(گویی تازه یادش بیفتد ،می نشیند.)راست می گی،حواسم نبود.همش به خاطر قرص های جدیدیه که می خورم.خب می گفتم. تا اینجا که من و ماما و بابا و گرترودیس با ناچا و مامانِ چنچا که آشپز و خدمتکارمون بودن زندگی می کردیم.
که یه روز ماما النا وسط آشپزخونه دردش گرفت و تیتا به دنیا اومد.یهویی همه چیز عوض شد.خونه مون که همیشه پر از صدای خنده ی گرترودیس بود ،پر از نمک ِ اشکهای تیتا شد.بابا خوزه برای همیشه از پیش ما رفت و شیر ماما النا از غم دوری بابا خشک شد.
من:به همین دلیل ناچای آشپز وظیفه ی سیر کردن تیتا رو به عهده گرفت و تیتا عملن توی آشپزخونه بزرگ شد.
روسورا:آره،تو که همه چیزو می دونی.ماما خیلی سرش شلوغ شده بود،ولی هر شب برامون قصه می گفت تا بخوابیم.تا این که جنگ کارگرای مزرعه رو ازش گرفت.ماما مجبور بود خودش همه ی کارای خونه و مزرعه رو انجام بده البته با کمک ناچا.مامان چنچا هم وقتی چنچا به دنیا اومد از دنیا رفت.از اون موقع ماما خیلی عوض شد،تقصیری هم نداشت ها.کار زیاد آدم رو بد عنق می کنه.من همیشه درکش می کردم ولی خاهرام نه. واسه ی همین ماما کمتر به من سخت می گرفت و بیشتر دوسم داشت.
من:که این طور.ناچا چطور؟رابطه ات با ناچا خوب بود؟
روسورا:راستش ناچا خیلی علاقه مند بود خوردنی هایی که خودش دوست داشت رو به خوردم بده.ولی من دوست نداشتم زنجبیل خام بخورم یا از بوی سیرابی خابونده شده توی عرق برگ بو نفرت داشتم.این بود که وقتی سوپ پیاز رو روی پادری اتاقش بالا اوردم دست از سرم برداشت و تیتا شد فرمانروای آشپزخونه و قلب ناچا.
من:جالبه.همیشه برام سوال بود که اگه روسورا خوش خوراک نبوده پس چرا انقدر چاقه؟
روسورا:(چشمانش را تنگ می کند )کی چاقه؟؟من؟!من که فقط تو پًرم! بعدش هم توی کتاب نوشته شده من فقط چیزایی که ناچا بهم می داد رو دوست نداشتم،دلیلی نداره فکر کنی عاشق رولت های کریسمس نبودم یا از خوراک خروس اخته شده با زرشک مست نمی شدم.
من:ای وای.من گفتم چاق؟ببخشید.منظورم همون توپر بود!راستی تو هم رولت کریسمس دوست داشتی؟مثل تیتا؟
روسورا:عجیبه.ما خواهرا ،هر سه تامون عاشق این غذا بودیم ولی خاله لورا(نویسنده ی رمان) فقط نوشته که تیتا این غذا رو دوست داشته.(آه می کشد)
من:مهم اینه که الان فهمیدیم سه تاتون عاشق رولت کریسمس بودین.سر و کله ی پدرو کی پیدا شد؟
روسورا:(توی فکر است،جا می خورد.)پدرو؟من واقعن خسته شدم از بس توضیح دادم.نمی شه شما دیگه راجع به پدرو نپرسین؟؟
من:ولی پدرو شوهرت بود!تو نمی تونی اونو فاکتور بگیری.
روسورا:آره،کاشکی اون هم منو فاکتور نمی گرفت.
من:از اولش بگو.


ادامــــــــــه دارد..


عکس:حسن بردال

نظرات 3 + ارسال نظر
بهنام پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 23:54 http://gahgah.blogsky.com/

ادامه خوب است.
منتظرم

بسیار ممنون که همشو خوندی.

atefe جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:29 http://mehrazan.dde.ir

سلام
از اینکه به مهرازان سرزدی ممنونم .
موفق باشی

سلام
منم ممنونم.

مهدی رحیمی شنبه 30 دی‌ماه سال 1391 ساعت 23:20

درود بر تو و ذهن خلاقت <>خوشمان آمد ادامه بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد