چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

خانواده ی فانتزی یا فانتزی خانواده

داری با عشق تخم مرغ ها رو توی ظرف بلور می شکنی و سفیده و زرده رو جدا هم می زنی تا مواد کیکت رو آماده کنی.

صدای کُرکری خوندن تخته بازها بلند می شه:باز نشستی پیش سارا شیر شدی؟از خودت مایه بذار!

چک می کنی سفیده از ظرف شره می شه بیاد پایین یا نه.شکرو می ریزی توی زرده ی در حال زدن.

آلبوم عکسایی که بلاخره از آرشیو هاردت در آوردی و دادیشون دست چاپ،دست به دست می چرخه:وااای،این عکسارو کامل یادم رفته بود!یادش به خیر،همیشه حرص می خوردم که چرا از اون موقع عکس نداریم.

زرده ی سفت شده و سفیده ی پف کرده رو مخلوط می کنی.آردی  که دو بار الک کردی رو اضافه می کنی.

تخته بازها بلاخره با داد و قال یه برنده پیدا می کنن:شانس آوردی این دفعه،دفعه ی دیگه دارم برات.

در ظرف وانیل رو می چرخونی و بازش می کنی.بوی شیرینش می پیچه تو هوا.

دنبال سرگرمی تازه ان:نه!حوصله ی حکم ندارم،پانتومیم بازی کنیم.می شیم سه تا گروه دو نفره(نگات می کنه)..ام..باضافه ی تو.بیا با ما،ما می شیم سه نفره.

پاکت شیر رو پیدا نمی کنی.مطمئنی جلوی چشمته ولی نمی بینیش.

شروع می کنن:سه حرفه؟؟نه.سه تا کلمه اس؟خب.اولیش.نه نه .دومیش.قرص؟صورت؟گرده؟نه نه.همون صورت ولی یه کلمه دیگه.نه؟؟خب،توی صورته؟چشم؟دماغ؟

روغن رو گذاشتی تو یخچال،شیر رفته تو کابینت.می خندی به حواس پرتت و یک پیمانه ازش می ریزی قاطی باقی موادت.

ظاهرن به نتیجه رسیدن:قبول نیست!این یکی خیلی سخت بود.ما به ازای درجه دار در دسترس رو از کجا آوردی آخه؟؟

گردو های خرد کرده و کشمش رو قاطی موادت می کنی.می ریزیشون تو قالب و می سپاریش دست فر.

کنترل به دست کانال هارو بالا و پایین می کنن:مگه قرار نیست ساعت ۹ پخش شه؟پشت صحنه رو هم ضمیمه اش کردین؟آه.شروع شد.

به فیلم آشنای در حال پخش نگاه می کنی.همه ی خاطره هاش میان جلوی چشمات.به دوستات نگاه می کنی که می خندن و با هیجان فیلم رو تفسیر می کنن.به صمیمیت بینتون لبخند می زنی که تموم شدنی نیست .فیلم تموم می شه.

عطر وانیل و کره و شیر و گردو و کشمش پیچیده تو خونه.

صورت خیست رو پاک می کنی و می ری سراغ کیک برشته شده ی توی فر.


پ.ن:خانواده تجمعی ست از کسانی که بی ریا دوستشان داری و دوستت دارن.



مادربزرگ

ـ شب بخیر مامان جون


ـ عاقبتت بخیر دخترم.



پ.ن:عاشق ادبیاتشم.

ما ۴+۱ نفر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زعفرون

اگر قرار باشه برای هر دوره ی زندگیم یک بوی غالب انتخاب کنم،بوی زعفرون، لذت بخش ترین بوی دوران کودکیمه.

هر وقت مامانم غذایی درست می کرد که به زعفرون نیاز داشت،یه مقدار می ریخت توی یه هاون برنجی که نقش های تخت جمشید روش حکاکی شده بود و چند حبه قند می انداخت توش و می سپردش دست من.

منم ذوق زده می نشستم جلوی در آشپزخونه و قند و زعفرون رو روی قالی می سابیدم تا صدای هاون نره پایین و همسایه مون اذیت نشه.(دزدکی یکی دو تا قند هم مینداختم گوشه ی لپم)

وقتی خوب سابیده و نرم می شد،توی یکم آب جوش حلش می کردم و هیجان زده می شدم که چطور این پودر نرم و خوشبو آروم آروم رنگشو با آب شریک می شه.

بیشترین استفاده ی ما از این ادویه ی بهشتی در سال،روز اربعین بود.(هنوزم هست)

از برنج پاک کردن چند روزه و دنبال ظرف یکبار مصرف مناسب گشتن(اون موقع ها این قدر پلاستیک فروشی اشباع نشده بود) که بگذریم،هر سال مامانم دیگ بزرگ ِ خونه ی مامان بزرگم اینا رو قرض می گرفت(از این دیگهای حسینی که هر چی توش بپزی خوشمزه می شه) می ذاشتش روی یه اجاق بزرگ (که سال تا سال استفاده ای جز این نمی شد ازش کرد)و پروسه ی پختن شله زرد معروف مامان با سلام و صلوات شروع می شد.

معمولن یکی دو نفر از همسایه ها یا زن دایی کوچیکم(زن دایی بزرگم خودش نذر داشت)می اومدن خونه مون که هم به مامان کمک کنن،هم با هم زدن شله زرد به قول قدیمی ها حاجت روا بشن.

تا قبل از این که زعفرون رو به برنج و شکر و آب در حال پخت اضافه کنن،من اصلن رغبت نمی کردم برم طرف دیگش.

حس می کردم اگه بدون زعفرون ،شله زرد رو هم بزنم به اون بوی شیرین و روح نواز خیانت کردم:|

خلاصه،وقتی زعفرون حل شده رو آروم آروم می ریختن توی دیگ تازه عطرش بلند می شد و همسایه ها  می فهمیدن که ناهار پلو نداریم!

مامان با کمک بقیه تا هنوز سرد نشده بود،شله زرد رو می ریخت توی ظرف های سفید یک بار مصرف که کل میز ناهار خوری رو می گرفتن و بعد از تزیین با دارچین و خلال بادوم چند تا چند تا می ذاشتشون توی سینی مسی و واگذارشون می کرد به آقا بلبل(سرایدار افغان ساختمون) تا توی محله پخششون کنه.

ته دیگ شله زرد هم به من و داداشم اختصاص داشت.همیشه سرش دعوا بود!


پ.ن:امروز برای افطار شله زرد داریم.

پ.ن۲:دیشب یه شمع خریدم با عطر دارچین،همش روشنش می کنم زل می زنم به شعله اش.

سوراخ موش


  اقرار می کنم که این ماجرا را پیش از شروع شدنش،تمام شده می دانستم.

شاید به همین خاطر بود که هیچ تلاش مضاعفی برای خوب تمام شدنش نکردم.دریغ از یک جو فرکانس مثبت برای به ثمر نشستن بذرهایی که نزدیک به یک سال است فشانده ایم.

به راستی که شرمسارم.

هیچ گاه این قدر خودم را در امری که هم از طریقی،  ارتباط مستقیم با من دارد و هم ندارد، مقصر ندانسته بودم.

دیشب قبل از خواب ازت پرسیدم فکر می کنی فردا چه شود؟

و تو هیجان زده پاسخ دادی :دیگر نمی خواهم به هیچ چیز فکر کنم.هر چه بادا باد.


من می دانستم مسئله ای به این مهمی ،نیازمند تفکری قوی و قدرتمند است،ولی نمی دانم چرا آن قدر خیالم راحت بود که به خودم زحمت ندادم بیش از این برایش انرژی کنار بگذارم.

چیزی که عجیب است این است ،که حتا هنوز هم که احتمالن می بایست آتش به خرمن وجودم بیفتد،تغییر چندانی در احساساتم نمایان نشده است.

بی شک این موضوع برایم مهم است .

ولی نگران نیستم.از همین حالا سرانجام همه ی پیش آمده ها و پیش نیامده ها را به عهده می گیرم و می دانم که هنوز همه ی درها بسته نشده اند و ما فقط سوراخ موشی را امتحان کرده ایم و ناگزیر در تله افتاده ایم.

امشب همراه با رادیو هفت نیت کردم و حافظ جوابم را نیک داد.


فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست

کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد..