چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

همزاد حسی

من دوستی دارم آن سر دنیا.البته پیش ترها در یکی از همین کشورهای دوست و همسایه سکونت داشت،ولی یکی دو سالی می شود که کوچ کرده کمی آن طرف تر.

می دانم که کمی آن طرف تر مسلمن نمی شود آن سر دنیا،ولی برای من که او را به اندازه ی همه ی دنیا دوست دارم این فاصله را حتا لفظ آن سر دنیا هم پر نمی کند.

هنوز ندیده ایم یکدیگر را.

یعنی جدا از انواع چت های صوتی و تصویری،هنوز ندیده ایم یکدیگر را.هنوز چشم در چشم نشده ایم و هنوز به عنوان یک انسان،یک موجود زنده نشناخته ایم همدیگر را.

آدم ها در اجتماع با هم آشنا می شوند،صحبت می کنند و اگر فکرشان هم سو بود با هم رفت و آمد و نشست و برخاست می کنند و به حالت پیش آمده می گویند دوستی.

ولی ما..

چیزی در این آدم هست که مرا گیج می کند،مبهوت می کند و من همیشه سعی کرده ام این حس را نادیده بگیرم و دنبال دلیل و علت نگردم. مرا می فهمد.حتا از راه دور،از آن سر دنیا.وقتی همه ی دوستان و آشنایانم از فلان عکس تازه ام تعریف و تمجید می کنند و حتا از انرڑی خوب عکس می گویند،او می فهمد حال من چقدر خراب است و عجیب تر این که حال خودش هم دگرگون می شود.

این را باور دارم که ما از طریق یک انرڑی خیلی نیرومند به هم متصلیم،که هر وقت یکی از ما دو نفر به حضور دیگری احتیاج داشته باشد،بدون هیچ نشانه ی خاصی و بدون هیچ پیامی شامل :(من به تو نیاز دارم)،بووووووم!!!ظاهر می شویم و عجیب تر این که همیشه هم یا راه حلی برای مشکل همدیگر داریم،یا حداقل می توانیم سنگ صبور خوبی باشیم.

روزگاری،وقتی همه ی درهای عالم بسته بود و همه ی گرفتاری ها و بدشانسی ها آوار شده بود روی زندگیم ،این دوست مهربان تنها کسی بود که می دانست مرا،حالم را،دوای دردم را.

نحوه ی به وجود آمدن یک سری از رابطه ها عقلانی نیست،یعنی ممکنه در مخیله ی ما نگنجد،ولی می تواند بهترین رابطه ی دوستی ای باشد که تا حالا توی دنیا وجود داشته.


پ.ن:این روزها خوبم.خوب باشید.


تولدت مبارک

فقط ۵ سالم بود،نمی ذاشتن بیام تو تا ببینمت.اونقدر به نگهبان دم در، دروغ های شاخدار گفتم که من راهنمایی می رم و بزرگم که دلش سوخت و گذاشت ۱۰ دقیقه بیام تو.
خیلی کوچیک بودی.اونقدر که نمی ذاشتن بدون کمک بغلت کنم.ولی منو که میشناسی،به زور هم که شده بغلت کردم.الان که فیلمشو نگاه می کنم از شجاعت ۱۶ سال پیشم تعجب می کنم،اصلن زیر سرت رو درست نگرفته بودم،شانس اوردی که الان گردن داری.

امیدوارم بتونی به همه ی آرزوهات برسی،همیشه رو من حساب کن بهترین داداش دنیا :-*


لولوخورخوره ها

من چند تا ازشون داشتم.

یکیشون بچه دزد بود.مامان بزرگم برای این که من رو بترسونه تا تنها توی حیاط بازی نکنم و نرم سراغ قفس مرغ و خروس ها،می گفت:بچه دزد به دخت فضول همساده ایبرد،توا به تو هم ببره؟

و من می ترسیدم و قول می دادم تنها توی حیاط نرم.

نقل است یک بار که مامانم من رو سپرد به عمه ام و رفت بازار،من بیش از حد تحمل عمه جانم شیطونی کردم و وقتی مامانم برگشت، من رو زیر تخت پیدا کرد که با گریه می گفتم من می ترسم.نمی خوام منو دار بزنن!!(ظاهرن یه دختری خودشو دار زده بوده همون موقع ها،عمه ام از داستانش برای ادب کردن من استفاده کرده!)

ولی معروفترین لولوخورخوره ام یه سر و دو گوش بود که ترفند خانواده ی عزیزم برای حفاظت از من در برابر کوچه بود.

هیبتی دیو مانند با پوستی قهوه ای که دو تا شاخ کوچیک داشت و گوش های مثلثی که توی خواب هام می خواست منو با خودش ببره.

هر چه هم برام توضیح می دادن که یه سر و دو گوش مثل خودمونه،آدمه،من نمی تونستم فراموشش کنم.


روانشناسی امروز مساله ی لولوخورخوره ها رو محکوم کرده ،ولی همه ی بچه های دنیا به نوعی باهاش خاطره دارن، با اسم های مختلف.


http://s1.picofile.com/file/7458638602/220px_Brooklyn_Museum_Here_Comes_the_Bogey_Man_Que_viene_el_Coco_Francisco_de_Goya_y_Lucientes_crop.jpg


پ.ن:شما چطور؟اسم لولوخورخوره ی دوران کودکیتان چی بود؟چه شکلی بود؟



حس تلخ گَس

خیلی نمی شناختمش.
شاید کمی بیشتر از دیگر مردان فامیل .
مگر نه این که در خانواده ی ما همه چیز زنانه مردانه است؟
حتا دور هم نشینی ها جداست. نه این که پرده بیاندازیم و پارتیشن بکشیم.نه!
به طور خودجوش خانم ها پیش هم جنسشان می نشینند و آقایان هم.
مگر این اواخر یا وقتی که تعداد کمتر باشد و نیازی به جدا نشستن نباشد.


گفتم که خیلی نمی شناختمش.

اما هیچ وقت به نبودنش نمی شد فکر کرد.
هروقت پیشمان بود خوشحال بودم از بودنش. می دانستم من هم عمو دارم،آن هم از نوع خوبش.
خوش تیپ بود.لباس های جوان پسندش ذهن را می فریفت، و بوی عطرهای خنک و تندش تا ۵۰ قدمی به مشام می رسید.
با آن موهای صاف جوگندمی(مشکیاش خیلی بیشتر بودند.)
 که خیلی کوتاهشان نمی کرد، امکان نداشت بفهمی که این عموی خوشتیپ ۵۰ سالش است.


زیاد نمی دیدمش.

ولی دانستن این موضوع که هست ،حس آرامش می داد.حس امنیت.
همان حسی که از داشتن پدر دارم.
حس این که می دانی همه چیز سر جای خودش است.
نمی گویم عاشقانه دوستش داشتم

یا هر هفته می دیدمش یا

همیشه پیشش درد دل می کردم،نــه.

من حتا از عمویم یک خاطره ندارم که فقط و فقط مخصوص خودم باشد،بدون حضور دیگران.(شاید هم خاطره ای دارم اما در کودکی اتفاق افتاده و شفاف نیست.)


خیلی نمی شناختمش.

ولی وقتی رفت، قسمتی از روح من را هم با خودش برد.
تازه اهمیت بودنش را فهمیدم. خانواده بدون او چیزی کم داشت.
بعد از شوک بزرگ نبودنش،به دخترش فکر کردم و به زن عمویم.
و گریستم و گریستم و گریستم.
درست است که ما می خواهیم جای خالی عمو را برایشان پر کنیم،درست است که می خواهیم بگوییم شما تنها نیستید.
ما هم هستیم،سهیمیم در همه ی دردهایتان.
ولی هر کاری هم بکنیم،باز برایشان فرق چندانی نمی کند.

عمو رفته.برای همیشه.