چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

شاید..


شاید هم یک روز واقعن رفتم.

یک روز همه ی داشته هایم را،همه ی آرزوهایی که از ده سالگی توی ذهنم پرورانده ام را توی بقچه ی گل گلی ای که باید از بی بی قرض بگیرم،بگذارم و راحت ترین لباس هایم را بپوشم و پرسه در حوالی زندگی مصطفا مستور را پشت ترک دوچرخه ام بگذارم و برم.

آرمان شهر من روستاست.آن جا خبری از ماشین و موتور و دود نیست.همه دوچرخه دارند.دوچرخه های دو نفره برای خانواده های دونفره،سه نفره برای سه نفره ها و چهار نفره برای چهار نفره ها.به پنج نفره ها دوچرخه تعلق می گیرد ولی آن قدر هدایتش سخت است که خودشان ترجیح می دهند پیاده روی کنند.

کل روستا گرد است،مثل زمین.از هر جا شروع کنی به همان جا می رسی، و من این را بسیار دوست دارم.

خانه ی من کلبه ی کوچکی ست با شومینه ی کوچکی رو به روی پنجره که دور تا دورش را نیمکت های کوچک چوبی گذاشته ام با کوسن های نارنجی و قهوه ای.

یک پنجره هم طبقه ی بالا دارم که تخت کوچکم را بهش چسبانده ام و شب ها ستاره ها را می شمارم تا خابم ببرد.و صبح ها با صدای گنجشک های خاکستری بیدار می شوم.

و هر روز و هر روز پرسه در حوالی زندگی را می خانم و بلند می خانم و با فریاد می خانم.

شاید که،کسی که باید،بشنودش.

شاید واقعن یک روز رفتم.همه ی آرزوهایی که از ده سالگی پرورانده ام را توی بقچه ی بی بی،ترک دوچرخه ی یک نفره ام گذاشتم و رفتم.


http://s5.picofile.com/file/8107164318/308991_292550730755530_1811457652_n.jpg

Photographer : Izima KAORU

مجموعه مرگ هایی از جنس ِمسخ شدگی


جایی شبیه خودش

هند عزیز

 سلام

امروز درست دو سال و هفت ماه و نمی دانم چند صد روز است که از آن چند شنبه ی هراس انگیز و نالان و افسرده ی هجرتم می گذرد.

همان روزی که بلیت یک طرفه ی بنگلور -شارجه-تهران را از پیرمرد مسلمانی که حجره ی کوچکی در یکی از صدها پاساژ رنگ و وارنگ بریگت رُد داشت و معتقد بود عکس با حجاب پاسپورتم چقدر زیباتر از من بی حجاب است،خریدم،از لحظه ای که دردناک ترین بلیت عمرم را خریدم تا قبل از لحظه ی سوار شدن به هواپیما گریه کردم.

همه جا،همه وقت.هنگام خریدن سوقاتی ها،فیل چوبی تراش خورده و شال هندی و زردچوبه وچای و نخریدن هزارها شال و لباس و هر چیز هندی به خیال برگشتن دوباره،تا نشستن در کافی دی و سفارش اسموتی انبه ی سبز و زیره ،تا بخشیدن کتاب های آشپزی و سبزی های خشک و تن های ماهی و زرشک و زعفران به دوستانم،تا خالی کردن آرام آرام کمد لباسیم و ترکیدن چمدانم از شلوغی غیرمنتظره،هر وقت که حواسم پرت روزمرگی نبود،گریه کردم.

مضحک ترین حالتش وقتی بود که در حالی که من با ولع هوای هند را سر می کشیدم،همسفرانم از بدی هوا می گفتند.و وقتی گریه می کردم،دلداریم می دادند که چند ساعت دیگر می رسیم و از این جا راحت می شوی و وقتی خاله ام برایشان توضیح داد که این دختر گریه اش برای هند است نه از سر دلتنگی برای ایران،چنان نگاه دلسوزانه ای به من کردند که حتا خاطره اش هم خنده دار است.

هند جان من

دو روز دیگر چند نفر از عزیزترین های زندگیم را می بینی.بهشان سفارش کردم اولین نفسی که در هوای تو می کشند،برای من باشد.

بهشان هشدار دادم از آب لوله کشی نخورند،حتا جوشیده اش.

و عکس بگیرند.بسیار.بیش از آن که برای خودشان،برای دل من.

از آن گل های عجیب صورتی درختانت،از میدان های عجیبترت و از آدم ها.آدم های سرخ و سفید و سیاه.با لباس های رنگارنگ و موهای بلند روغن زده ی بافته شده.



http://s5.picofile.com/file/8104124326/1391726_664946326878433_1511376515_n.jpg


هند نازنین


همراهشان برایت بوسه ای می فرستم و ازت خاهش می کنم همان چیزی را نشانشان بده که به من نشان دادی.همان حسی را برانگیز که من را مبتلا کردی.

و مراقبشان باش.بسیار مراقبشان باش.


دخترت مانالی


پ.ن:نام عکاس این عکس یادم نیست.پوزش

عادت


عادت داشت.پارچه هایی که در طول سال جمع می شدند، را کنار هم می چید و برای هر روتختی پنج طرح انتخاب می کرد.هر روز بعد از اذان صبح به اتاق کوچک دوخت و دوزی که طبقه ی بالا برای خودش درست کرده بود می رفت و تا بعد از غروب پیدایش نمی شد.هر سال یک روتختی چهل تکه سهم کودکان بزرگش بود.پارسال پست ِ بوداپست آدرس سهیل را پیدا نکرده بود و روتختی برگشت خورده بود.قرار است نوه اش ،دایی سهیل را از فیس بوک پیدا کند و آدرس تازه اش را دقیق بپرسد.امسال سهمش دو روتختی است،فقط امسال.


http://s1.picofile.com/file/7786927204/19e22e68c84d11e2bdd322000a1fa8d7_7.jpg

وقتی بیدار شم

از آخرین باری که بی دلیل زود بیدار می شد،انگار سال ها گذشته بود. فکر کرد :امروز باید خوب باشه،شایدم خیلی خوب باشه.و چای خشک را توی قوری ریخت. از پنجره ی آشپزخانه حیات همسایه را نگاه کرد. درخت انبه مثل همیشه بود. نان ها را توی تستر گذاشت و پشت میز نشست.به ناخن های بدون لاک و نامرتبش نگاه کرد:امروز لاک می زنم، باید روز خوبی باشه.نان داغ و پنیر و گردو و چای شیرین. دلش هوای تازه خاست،هوای شور دریا را.روسری اش چروک بود،اتو باز هم آب پس داد:دریا باشه واسه یه روز دیگه.تلویزیون را روشن کرد.نشنال جئوگرافیک تنها کانالی بود که پارازیت نداشت.تلویزیون را خاموش کرد:.. به رخت خاب برگشت:وقتی بیدار می شم روز خوبی می شه.وقتی بیدار بشم. 


http://s4.picofile.com/file/7733417311/533961_505838266147585_882025298_n.jpg


نقاشی:Francesca Dafne