چند روزه که مرتب با خودم فکر می کنم بیست سالگی چه فرقی با بیست و یک داشت و اصلن هر دویشان چه فرقی با بیست و دو دارند که من را ،که هیچ وقت درگیر اعداد و ارقام نبوده ام،درگیر کرده اند.تا هیجده سالگی که سال به سال بزرگ شدن و زودتر از هم کلاسی ها شمع های 16 و 17 و 18 روی کیک گذاشتن حتا جذاب هم بود.شاید آن وقت ها فکر می کردم زودتر بزرگ شدن خوب است.
از نوزده سالگی همه چیز تغییر کرد.نوزده سالگی بی سر و صدا ترین و تنهاترین تولد این سال ها بود.با حضور پدر در اتاق پذیرایی و یک عدد هم خانه ای در اتاق خودش،آن هم وقتی تازه نقل مکان کرده بودم به آن دیار غریب.
بیست سالگی دوران وحشت بود.وحشت از حجم چیزهایی که نمی دانستم و چقدر وقت کم بود برای زندگی کردن.برای تجربه کردن و چقدر آدم های موفقی که دوستشان داشتم زودتر از من فهمیده بودند از جان ِاین زندگی چه می خاهند.
بیست و یک سالگی بهتر از بیست بود.کوره راهی روشن شده بود و کمابیش می دانستم باید چه بکنم.
حالا چند روز است به بیست و دو سالگی ام فکر می کنم.به روزهایی که گذشت.به این یک سال اخیر زندگی ام.و مدام فکر می کنم خب چطور بود؟
بیست و دو ،تازه بود.هیچ روزش مثل روزهای سال های پیش نبود.نه هنرش،نه دانشگاهش،نه زندگی روزمره اش.قبلن ها همه می گفتند سال اول هر دهه بهترین و مهم ترین سالش است.اما برای من بیست به اضافه ی دو خیلی پربارتر و بهتر و به یادماندنی تر از بیست تنها شد.و حالا کمتر از یک ساعت دیگر به آغاز بیست و سه سالگی مانده است.
پ.ن1: دارم نامه ای می نویسم.به زنی در آخرین شب چهل و دو سالگی اش.بدون این که سرنوشت بیست سال اخیر عمرش را بدانم یا سعی کنم حدس بزنم.تنها درد دلی از دختری در آخرین شب بیست و دو سالگی اش.تنها همین.شاید آن زن وقتی نامه به دستش رسید همین جا منتشرش کند.شاید هم نه.
پ.ن 2:امروز از همه جا و همه فکری مرخصی گرفتم.یک برش از کیک تولد ِدیشبم که خانواده و یکی از بهترین دوست های دنیا برایم گرفتند را،بریدم و به همراه یک لیوان چای بهارنارنج لم دادم توی مبل یک نفره ی جلوی آینه."عادت می کنیم" زویا پیرزاد که هدیه ی خودم بود را باز کردم و بعد از مدت ها غرق شدم در دنیای زنی دیگر و خاندم و خاندم و خاندم تا تمام شد.