چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

خود ِ یک نفره

اولین باری که اعتماد به نفسم را به طور کامل از دست دادم کلاس دوم دبستان بودم.یادم نیست دقیقن چرا،ولی معلم کلاس دومم که اتفاقن از علاقه مندی های کودکیم بود و مقنعه ی سیلک سبز ِیشمی می پوشید و همیشه کنارش که می ایستادی بوی خوش یاس می داد،جمله ای بهم گفت که فکر می کردم هیچ وقت از این جمله بدتر نخاهم شنید.

واژه به واژه یادم نیست،اما چیزی بود شبیه این که :''خوب بود اما بیش تر ازت انتظار داشتم ماندانا.تو همیشه دختر خوبی ... ."

ولی من دیگر نمی شنیدم.مسلسل وار جمله ی "بیش تر انتظار داشتم" در سرم شلیک می شد و چقدر برای من ِهشت ساله این موضوع که معلم دوست داشتنی ام از من راضی نیست دشوار بود.

دومین بار کلاس سوم راهنمایی بودم.تازه نقاشی با آبرنگ را شروع کرده بودم و فکر می کنم دومین نقاشی را کشیده بودم که در ِخانه باغی بود پر از گل های کاغذی نارنجی و صورتی که از دیوارهای کاه گلی اش بالا آمده بودند.این بار هم یکی از همان آدم های عزیز ِجان ندانسته مسلسل را روشن کرد.هنوز که هنوز است پدرم زیر بار نمی رود که چنین جمله ای به من گفته باشد:"خیلی قشنگه،حالا چقدرشو خودت کشیدی؟"

 این ها را گفتم که چیزهای دیگری بگویم.ولی وَر سنجیده ی ذهنم کلمات دیگری را سازمان دهی می کند:
خیلی خوب است که قلق خودت دستت آمده باشد،بفهمی چه جور مسائلی حالت را خوب می کنند و کدام ها ذهنت را فرسایش می دهند.خوب است که خودت را بلد باشی،این جوری وقتی آن کس که باید،در دسترس نیست، یک نفره هم می توانی جشن بگیری و یک نفره هم می توانی به درد دل خودت گوش دهی و یک نفره به خودت بگویی بی خیال،این نیز بگذرد.

پ.ن:شما هم می توانید بگویید بیش تر انتظار داشتید.

یک زندگی که دیگر نیست

چقدر عصبانیم.

سهل انگاری تا چه حد؟؟! ما مراقب همه ی کارها و روابطمون با دیگران هستیم،مراقب وظیفه ی حساس تزریق آمپول نه؟؟
چقدر خشمگینم.

دیشب که برحسب اتفاق خودم هم به یک کلینیک برای تزریق رفتم،خانمی که مسئول این کار بود با سوزن سرنگ نفر قبلی دستش رو برید:|

که این یعنی حتا مراقب سلامتی خودش هم نیست،چطور به دیگران فکر کنه؟

با دست خونین مشغول کشیدن پنی سیلین توی سرنگ شد که بهش اعتراض کردم و چسب کاغذی معمولی پیچید دور دستش.

و برای تلافی!! بدون خالی کردن هوای سرنگ ،آن را تزریق کرد:|

و امروز که خبر درگذشت فرخنده مرادی بر اثر تزریق آمپول اشتباهی منقلبم کرد.

از همین جا به غزل و آرشام مرادی تسلیت می گم.

چیز زیادی نمی شود گفت.


این جا تاریکی نیاز است

دلم پیاده روی می خواهد.نه از این قدم زدن های اجباری برای طی کردن مسیری و رسیدن به مقصدی معلوم.

دلم پیاده روی می خواهد به هدف بی هدف خودش.آن هم نه روز که خیابان ها شلوغ است و پر است از آدم هایی که نمی خواهی ببینیشان و حرفهایشان را بشنوی که چه ها راجع به قیافه و لباست می گویند و پچ پچ می کنند.

می خواهم قدم بزنم.وقتی همه خوابند.وقتی هیچ صدایی نیست جز خش خش جاروی دسته بلند  و ویراژ گاه به گاه با سرعت زیاد.

می خواهم بدوم.در ساحل روی شن های نرمش که زیر پاهایم جا می اندازند، نه زیر نور ماه که این روزها کلیشه ای شده است.می خواهم غرق شوم در تاریکی مطلق، و بدوم.

می خواهم فرار کنم؛

بدوم و فراموش کنم خیلی چیزها را.خیلی آدم ها را.خیلی دوست ها را.خیلی نادوست ها را.


http://s1.picofile.com/file/7481971391/%D8%B4%D8%B3%DB%8C%D8%A8.jpg

عکس:حمیدرضا بهنام فر

دوست آذربایجانی ام ما را ببخش


   ببخش که صفحه ی همه ی شبکه های اجتماعی پر شده از انواع لینک های کمک های نقدی یا ترغیب به اهدای خون.

حتا از صحبت های اهل قدرت هم نمی گذریم و هر کداممان به شیوه ی خود نقدشان می کنیم.

ببخش که در حین جمع کردن پتو و دارو و غذا می خواهیم ثابت کنیم سگ نجس نیست و باز هم می خواهیم ثابت کنیم هلال احمر و سازمان های مربوطه کاری از پیش نمی برند.

و تو معلوم نیست الان هنوز زیر آوار خانه ات ماندی یا در  جست و جوی خانواده اتی.

و ما باز خبرها را به اشتراک می گذرایم به امید پیدا شدن فردی قوی تر از ما تا هم خون بدهد و هم کمک مالی کند و هم بداند سگ نجس نیست.

ما را ببخش دوست آذربایجانی من

ما هنوز درگیر پیدا کردن انسانیت از دست رفته امانیم.هنوز پر از کینه ایم،پر از حسادت،پر از میل درونی زمین زدن اطرافیانمان.

ببخش که کمک هایمان ناشی از جوگیر شدن است و چند روز بعد باز به این و آن تهمت می زنیم و دزدی می کنیم و به انسانیتی که این قدر بهش افتخار می کردیم ،پوزخند می زنیم.


به دل سوزاندن جماعت ما دل نبند..


http://s1.picofile.com/file/7468043973/268752_423131634399889_36101549_n.jpg



غرق شدگی توی یک حوض کم عمق

از یک ساعت پیش تا الان که دارم می نویسمش، صورت مهربون و چشمهای غم زده ی سیاهش مرتب توی ذهنم رژه می روند.

قبلن ها پیش آمده بود که اتود مرگ بزنیم و خودمون رو توی موقعیت قرار بدهیم،هر بار هم کلی احساساتمون غلیان می کرد و به گریه می افتادیم.

اما این بار،

نه نمایشه،نه بازی،نه اتود مرگ.

بدی این که همیشه فکر می کنیم اتفاق های بد فقط برای دیگران می افته اینه که توی همچین شرایطی نمی تونیم دست و پامون رو جمع کنیم و بهت زده می نشینیم و به گذر روزگار و بازی هایش خیره خیره نگاه می کنیم.

باید در آستانه ی چهل سالگی باشی و غنچه های افکارت به تازگی راه شکفتن را آموخته باشند، سه کودک قد و نیم قد داشته باشی و انتظار هیچ خبر ناگواری را نداشته باشی،تا بتوانی درک کنی ،من چه می گویم.

می دانم به معجزه ی انرژی ایمان دارد.

از امروز که فهمیدم چه بیماری خطرناکی گریبان یکی از نزدیکترین دوستانم را گرفته،وظیفه ام دو چندان شده است.

اگر شما هم به انرژی مثبت و مهر ایمان دارید،دوستم با آغوش باز ذره ای از مهر شما را می پذیرد.


پ.ن:حتا خودش هم نمی دونه که من باخبرم و کنترل احساساتم برای این که نفهمه من می دونم، واقعن سخته.