-
آخرین روز بیست و دو
جمعه 4 بهمنماه سال 1392 23:01
چند روزه که مرتب با خودم فکر می کنم بیست سالگی چه فرقی با بیست و یک داشت و اصلن هر دویشان چه فرقی با بیست و دو دارند که من را ،که هیچ وقت درگیر اعداد و ارقام نبوده ام،درگیر کرده اند.تا هیجده سالگی که سال به سال بزرگ شدن و زودتر از هم کلاسی ها شمع های 16 و 17 و 18 روی کیک گذاشتن حتا جذاب هم بود.شاید آن وقت ها فکر می...
-
خود ِ یک نفره
چهارشنبه 25 دیماه سال 1392 00:59
اولین باری که اعتماد به نفسم را به طور کامل از دست دادم کلاس دوم دبستان بودم.یادم نیست دقیقن چرا،ولی معلم کلاس دومم که اتفاقن از علاقه مندی های کودکیم بود و مقنعه ی سیلک سبز ِیشمی می پوشید و همیشه کنارش که می ایستادی بوی خوش یاس می داد،جمله ای بهم گفت که فکر می کردم هیچ وقت از این جمله بدتر نخاهم شنید. واژه به واژه...
-
شاید..
جمعه 13 دیماه سال 1392 21:18
شاید هم یک روز واقعن رفتم. یک روز همه ی داشته هایم را،همه ی آرزوهایی که از ده سالگی توی ذهنم پرورانده ام را توی بقچه ی گل گلی ای که باید از بی بی قرض بگیرم،بگذارم و راحت ترین لباس هایم را بپوشم و پرسه در حوالی زندگی مصطفا مستور را پشت ترک دوچرخه ام بگذارم و برم. آرمان شهر من روستاست.آن جا خبری از ماشین و موتور و دود...
-
جایی شبیه خودش
یکشنبه 24 آذرماه سال 1392 01:50
هند عزیز سلام امروز درست دو سال و هفت ماه و نمی دانم چند صد روز است که از آن چند شنبه ی هراس انگیز و نالان و افسرده ی هجرتم می گذرد. همان روزی که بلیت یک طرفه ی بنگلور -شارجه-تهران را از پیرمرد مسلمانی که حجره ی کوچکی در یکی از صدها پاساژ رنگ و وارنگ بریگت رُد داشت و معتقد بود عکس با حجاب پاسپورتم چقدر زیباتر از من بی...
-
فیروزه ای خوش رنگ من
شنبه 30 شهریورماه سال 1392 01:04
پاییز در یک قدمی مان است.این را بادی که سر صبح در نورگیر گیر افتاده بود،می گفت. پاییز دوست داشتنی در راه است.فصل آسمان خوش رنگ و پر از ابرهای پنبه ای کومولوس،سر آغاز فصلی که هرمز نزدیک تر از همیشه است و دریا هیچ وقت سپید نیست.و همیشه دخترکانی هستند که لب ساحل صدف جمع کنند و یکی از صدف های زیبایشان را به ما بدهند،به ما...
-
یک توئیت برای خودم
جمعه 31 خردادماه سال 1392 20:22
گاهی فقط باید صبر کرد. بیش تر وقت ها باید اعتماد کرد. همیشه باید مراقب بود.
-
عادت
شنبه 11 خردادماه سال 1392 20:57
عادت داشت.پارچه هایی که در طول سال جمع می شدند، را کنار هم می چید و برای هر روتختی پنج طرح انتخاب می کرد.هر روز بعد از اذان صبح به اتاق کوچک دوخت و دوزی که طبقه ی بالا برای خودش درست کرده بود می رفت و تا بعد از غروب پیدایش نمی شد.هر سال یک روتختی چهل تکه سهم کودکان بزرگش بود.پارسال پست ِ بوداپست آدرس سهیل را پیدا...
-
وقتی بیدار شم
شنبه 31 فروردینماه سال 1392 19:47
از آخرین باری که بی دلیل زود بیدار می شد،انگار سال ها گذشته بود. فکر کرد :امروز باید خوب باشه،شایدم خیلی خوب باشه.و چای خشک را توی قوری ریخت. از پنجره ی آشپزخانه حیات همسایه را نگاه کرد. درخت انبه مثل همیشه بود. نان ها را توی تستر گذاشت و پشت میز نشست.به ناخن های بدون لاک و نامرتبش نگاه کرد:امروز لاک می زنم، باید روز...
-
یک سوژه ی تکراری،برای شما
یکشنبه 25 فروردینماه سال 1392 16:37
دی شب همه اشان را دیدم.همه ی منتشر شده ها و منتشر نشده ها را. و دلم گرفت،از فاصله ای که افتاده بینمان.بین ما و شخصیت هایمان. از عکس های قدیمی تر شروع کردم.آن وقت ها که خیلی چیزها تغییر نکرده بود،هنوز لباس ها آماده نبود،ترشی ها جا نیفتاده بود و هنوز مفهوم اجرای عموم برایم گنگ بود. سی و یک تیر نود و یک،اولین اجرای نیمه...
-
همزاد حسی
جمعه 27 بهمنماه سال 1391 02:40
من دوستی دارم آن سر دنیا.البته پیش ترها در یکی از همین کشورهای دوست و همسایه سکونت داشت،ولی یکی دو سالی می شود که کوچ کرده کمی آن طرف تر. می دانم که کمی آن طرف تر مسلمن نمی شود آن سر دنیا،ولی برای من که او را به اندازه ی همه ی دنیا دوست دارم این فاصله را حتا لفظ آن سر دنیا هم پر نمی کند. هنوز ندیده ایم یکدیگر را. یعنی...
-
با درد بسـاز چـون دوای تــو مـنم / در کس منگر که آشــنای تو مـنم
دوشنبه 20 آذرماه سال 1391 01:30
امسال (که البته هنوز تموم نشده) سال سنگینی بود.اون قدر که وقتی عکسای یک سال پیشمون رو نگاه می کنم باورم نمی شه فقط یک سال گذشته باشه.بزرگ شدیم.پخته شدیم. خیلی چیزهای آموختنی که آدم ها توی چند سال یاد می گیرن رو،زودتر تجربه کردیم.خب معلومه که از کوزه همان برون تراود که در اوست. شاید این ضرب المثل رو جای درستی استفاده...
-
تولدت مبارک
یکشنبه 23 مهرماه سال 1391 00:50
فقط ۵ سالم بود،نمی ذاشتن بیام تو تا ببینمت.اونقدر به نگهبان دم در، دروغ های شاخدار گفتم که من راهنمایی می رم و بزرگم که دلش سوخت و گذاشت ۱۰ دقیقه بیام تو. خیلی کوچیک بودی.اونقدر که نمی ذاشتن بدون کمک بغلت کنم.ولی منو که میشناسی،به زور هم که شده بغلت کردم.الان که فیلمشو نگاه می کنم از شجاعت ۱۶ سال پیشم تعجب می کنم،اصلن...
-
گپ و گفتمانی با روسورا دلتوره-قسمت آخر
جمعه 21 مهرماه سال 1391 13:46
قسمت دوم من:از اولش بگو. روسورا:نمی دونستم که تیتا عاشق شده.یه روز که همه توی آشپزخونه مشغول بودیم و من داشتم پیاز خرد می کردم از پنجره یه دسته گل خیلی زشت پرت شد تو بغل تیتا. من:اوه!چه هیجان انگیز،خب؟ روسورا:من وحشت کرده بودم،آخه می دونی توی خانواده ی ما رسم نیست که تا وقتی مادر زنده است آخرین دختر عروسی کنه،اون باید...
-
اثر پروانه ای
جمعه 21 مهرماه سال 1391 04:00
این نوشته می توانست هیچ گاه نوشته نشود.ممکن بود این وبلاگ هرگز ساخته نمی شد.حتا چای دارچین می توانست نوشیدنی مورد علاقه ام نباشد. شاید اگر همان طوری که یکی از اقوام برایم خاب دیده بود،نامم را مهدیه می گذاشتند،زندگیم بُعد متفاوتی را تجربه می کرد. یا شاید اگر کارمند اداره ی ثبت احوال روی اسم میترا پافشاری بیشتری می...
-
گپ و گفتمانی با روسورا دلتوره
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 22:04
روسورا دلتوره: دختر نخست خانواده، شیفته ی مادر و معتقد به سرنوشت من:روسورا من مقاله های زیادی درباره ی مثل آب برای شکلات خوندم و اتفاقن بیشتر از همه ی شخصیت ها تمایل داشتم تو رو بشناسم. روسورا:جدی؟چرا من؟!(ذوق می کند) من:خب،احساس می کنم در حق تو اجحاف شده،یعنی نویسنده خانم لورا اسکوئیول، همه ی وقایع رو ننوشته و بیشتر...
-
یکی از همین روزای گم شده
دوشنبه 10 مهرماه سال 1391 05:09
خسته ام.به دور از هر نوشتن ِتجملاتی ای،خسته ام.دلم نه یک لیوان بزرگ چای پر رنگ می خاهد،نه کتاب های قطوری که دیر تمام می شوند را.و نه حتا حوصله ی تماشای فیلم دارد. تا دیروز فکر می کردم دلم دوستی می خاهد که بشنود مرا و حرف بزند و بشنود مرا.ولی دوست آمد و حرف زد و فکر می کنم خاست بشنود،ولی دل نخاست حرفی بزند. از آخرین...
-
هنر نفهمیدن
شنبه 8 مهرماه سال 1391 03:14
درد ما چیست؟ تفاوت ایدئولوژی بین نسل های مختلف؟گمون نکنم.متاسفانه ما آدم ها باور داریم راهی که خودمان انتخاب کرده ایم، درست ترین راه ممکن برای زندگی کردن است،هر چقدر هم که دیگران ِناموافق نقدمان کنند و بدتر از آن نصیحت،توفیر چندانی ندارد.مگر می شود یک ذهن را که ارزش ها و هنجارهایش را خیلی قبل تر از این دخالت های شما...
-
مثل آب برای شکلات
شنبه 1 مهرماه سال 1391 18:12
چندین ماه با هم زندگی کردیم.خندیدیم،دعوا کردیم،مهر ورزیدیم و چه و چه.از به ثمر نشستنش خوشحالم و از ترک ناگزیرشون افسرده.خیلی زود تموم شد.دلم برای همه ی لحظه هاش تنگ می شه. عکس:حسن بردال
-
۳۶۵ روز
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1391 16:57
یک روز تابستونی گرم،موج های دریا خیلی آروم تر از ذهن آشفته ی تو روی هم می لغزند،اون قدر از دریا دور بودی که وقتی می بینیش فقط می تونی با سرعت کفش هات رو در بیاری و جفت پا بپری توی یه دنیا آرامش،یه دنیا خوشبختی. و شنا کنی.شنا کنی.شنا کنی. وقتی هنوز آب کم عمقه،ممکنه پات درگیر عروس دریایی شه و یکی دو تا نیش جانانه...
-
تنگ بلور
یکشنبه 26 شهریورماه سال 1391 21:46
من نمی تونم سخت زندگی کنم. نمی تونم مثل شما مواظب این باشم که بلند بلند نخندم و شالمو نزنم پشت گوشم یا جلوی بقیه گریه نکنم. این ها چیزی نیست که من بخام براشون نگران باشم .من یاد گرفتم از سخت ترین لحظه های زندگی هم می شه لذت برد.تعجب من فقط از اینه که چرا شما برای من نگرانی وقتی که من خوبم،خوشم و هیچ ملالی نیست؟ چرا...
-
یک زندگی که دیگر نیست
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1391 14:45
چقدر عصبانیم. سهل انگاری تا چه حد؟؟! ما مراقب همه ی کارها و روابطمون با دیگران هستیم،مراقب وظیفه ی حساس تزریق آمپول نه؟؟ چقدر خشمگینم. دیشب که برحسب اتفاق خودم هم به یک کلینیک برای تزریق رفتم،خانمی که مسئول این کار بود با سوزن سرنگ نفر قبلی دستش رو برید:| که این یعنی حتا مراقب سلامتی خودش هم نیست،چطور به دیگران فکر...
-
یک کمی دیوانگی هم بد نیست
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1391 01:26
خوشبخت بودن آنقدرها هم سخت نیست. در واقع اصلن سخت نیست،اگه انعطاف پذیر باشی و زندگی رو راحت بگیری. نپیچی به پر و پای خودت و بقیه. فقط کافیه شروع کنی به لذت بردن از چیزهای کوچیک روزمره،اونوقت کم کم خوشت میاد از بی خیالی و لذت بردن از هر روزت،کم کم عادت دیرینه ی فکر کردن به آینده و مشکلاتت از سرت می افته و تازه می فهمی...
-
این جا تاریکی نیاز است
یکشنبه 5 شهریورماه سال 1391 20:36
دلم پیاده روی می خواهد.نه از این قدم زدن های اجباری برای طی کردن مسیری و رسیدن به مقصدی معلوم. دلم پیاده روی می خواهد به هدف بی هدف خودش.آن هم نه روز که خیابان ها شلوغ است و پر است از آدم هایی که نمی خواهی ببینیشان و حرفهایشان را بشنوی که چه ها راجع به قیافه و لباست می گویند و پچ پچ می کنند. می خواهم قدم بزنم.وقتی همه...
-
هیچ جا بَندِر نابُو
شنبه 4 شهریورماه سال 1391 16:46
اینجا شهر بزرگی ست. پلی دارد با معماری منحصر به فرد که روی جاده ای خاکی بنایش کردند و سال به سال آب را باز می کنند تا پل مفهومش را از دست ندهد. میدان بزرگی که پر است از چیزهایی که دل را می برند،سفالینه های لعابی آبی با مینا کاری های ظریف و نقره کاری های دست ساز. برای مدپوشان حراج است.از آدیداس و منگو و آدولف و دومینگز...
-
خانواده ی فانتزی یا فانتزی خانواده
شنبه 28 مردادماه سال 1391 21:13
داری با عشق تخم مرغ ها رو توی ظرف بلور می شکنی و سفیده و زرده رو جدا هم می زنی تا مواد کیکت رو آماده کنی. صدای کُرکری خوندن تخته بازها بلند می شه:باز نشستی پیش سارا شیر شدی؟از خودت مایه بذار! چک می کنی سفیده از ظرف شره می شه بیاد پایین یا نه.شکرو می ریزی توی زرده ی در حال زدن. آلبوم عکسایی که بلاخره از آرشیو هاردت در...
-
دوست آذربایجانی ام ما را ببخش
دوشنبه 23 مردادماه سال 1391 10:47
ببخش که صفحه ی همه ی شبکه های اجتماعی پر شده از انواع لینک های کمک های نقدی یا ترغیب به اهدای خون. حتا از صحبت های اهل قدرت هم نمی گذریم و هر کداممان به شیوه ی خود نقدشان می کنیم. ببخش که در حین جمع کردن پتو و دارو و غذا می خواهیم ثابت کنیم سگ نجس نیست و باز هم می خواهیم ثابت کنیم هلال احمر و سازمان های مربوطه کاری از...
-
مادربزرگ
جمعه 20 مردادماه سال 1391 02:59
ـ شب بخیر مامان جون ـ عاقبتت بخیر دخترم. پ.ن:عاشق ادبیاتشم.
-
ما ۴+۱ نفر
دوشنبه 16 مردادماه سال 1391 06:25
-
لولوخورخوره ها
شنبه 14 مردادماه سال 1391 13:21
من چند تا ازشون داشتم. یکیشون بچه دزد بود.مامان بزرگم برای این که من رو بترسونه تا تنها توی حیاط بازی نکنم و نرم سراغ قفس مرغ و خروس ها،می گفت:بچه دزد به دخت فضول همساده ایبرد،توا به تو هم ببره؟ و من می ترسیدم و قول می دادم تنها توی حیاط نرم. نقل است یک بار که مامانم من رو سپرد به عمه ام و رفت بازار،من بیش از حد تحمل...
-
به عصا نیست
جمعه 13 مردادماه سال 1391 03:34
اَه.برو آنور تر. می خواهم کودکی پنهان شده ام را ببینم.