-
زعفرون
دوشنبه 9 مردادماه سال 1391 17:16
اگر قرار باشه برای هر دوره ی زندگیم یک بوی غالب انتخاب کنم،بوی زعفرون، لذت بخش ترین بوی دوران کودکیمه. هر وقت مامانم غذایی درست می کرد که به زعفرون نیاز داشت،یه مقدار می ریخت توی یه هاون برنجی که نقش های تخت جمشید روش حکاکی شده بود و چند حبه قند می انداخت توش و می سپردش دست من. منم ذوق زده می نشستم جلوی در آشپزخونه و...
-
دلم تنگ شده،گرفته،ناراحته
دوشنبه 2 مردادماه سال 1391 03:09
اگه همه چیز طبق برنامه پیش می رفت،به طور حتم الان* من این جا تنها نبودم و دزدکی و با عذاب وجدان به ترشی آلبالو ناخنک نمی زدم. هنوز ۲۴ ساعت از اتمام تمرین ها(تا اطلاع بعدی)نگذشته،من مثل هر روز شال و کلاه کردم و در جواب کجا می ری؟گفتم تمرین. چرا؟ جوابش ساده اس. تا با در و دیوار حرف بزنم.براشون بگم که غصه نخورین ،ما از...
-
اسم من عزتالله انتظامی است نه آقای بازیگر
یکشنبه 1 مردادماه سال 1391 14:16
سینما - سوره سینما نوشت: عزتالله انتظامی بازیگر پیشکسوت با سوره سینما گفتوگو کرده که بخشهایی از آن را میخوانید. - هر شغلی فوت و فنی دارد که شما میتوانید با یادگیری این فنون در آن شغل موفق باشید، اما بازیگری فن نیست و نمیشود آن را یاد داد. به همین دلیل هیچ وقت مشتاق نبودم تدریس کنم. ـ من فقط قبل از انقلاب زمانی...
-
از حالا دلتنگم
شنبه 31 تیرماه سال 1391 01:52
می دونم برای همه مون حداقل یک بار، پیش اومده که نسبت به چیزی یا کسی به شکل دیوانه واری احساس علاقه کنیم. این موضوع به خودی خود،اصلن نگران کننده نیست،حتا می تونه میزان عشق به زندگی را در ما بالا ببره و اجازه نده به سادگی نا امید بشویم. این علاقه ی مفرط ،ذهن ساده لوح و زودباور ما را می فریبه و بهش تفهیم می کنه که:حضور...
-
یک انتخاب نو
جمعه 30 تیرماه سال 1391 00:37
نوراسی یک مجله ی اینترنتی است که به بررسی و معرفی آثار مدرن و خلاقانه ی هنرمندان جهان می پردازد. اگر برای عکاسی یا نقاشی یا مجسمه سازی دنبال ایده های نو هستید یا حتا در حال تغییر دکوراسیون منزل هستید،نوراسی می تواند شما را همراهی کند. من یک نمونه از ایده های این مجله برای نقاشی را با شما سهیم می شوم. پرتره های دست...
-
غرق شدگی توی یک حوض کم عمق
سهشنبه 27 تیرماه سال 1391 18:09
از یک ساعت پیش تا الان که دارم می نویسمش، صورت مهربون و چشمهای غم زده ی سیاهش مرتب توی ذهنم رژه می روند. قبلن ها پیش آمده بود که اتود مرگ بزنیم و خودمون رو توی موقعیت قرار بدهیم،هر بار هم کلی احساساتمون غلیان می کرد و به گریه می افتادیم. اما این بار، نه نمایشه،نه بازی،نه اتود مرگ. بدی این که همیشه فکر می کنیم اتفاق...
-
یک روز معمولی
شنبه 24 تیرماه سال 1391 01:22
فکر می کنم تابستان پارسال نقطه ی عطفی در زندگی من محسوب شود. شب ها تا ۴-۵ صبح از این دنده به اون دنده می شدم و می خوابیدم و می خوابیدم تا جایی که معده ام هشدار گرسنگی می داد. ناهار و شام را با هم می خوردم،ساعت ۶ بعد از ظهر.گاهی هم ۷.اشتها نداشتم،فقط می خوردم که معده ام اذیتم نکند. حوصله ی هیچ کاری نداشتم،نمی توانستم...
-
حس تلخ گَس
دوشنبه 19 تیرماه سال 1391 15:46
خیلی نمی شناختمش. شاید کمی بیشتر از دیگر مردان فامیل . مگر نه این که در خانواده ی ما همه چیز زنانه مردانه است؟ حتا دور هم نشینی ها جداست. نه این که پرده بیاندازیم و پارتیشن بکشیم.نه! به طور خودجوش خانم ها پیش هم جنسشان می نشینند و آقایان هم. مگر این اواخر یا وقتی که تعداد کمتر باشد و نیازی به جدا نشستن نباشد. گفتم که...
-
ضعف اجباری حافظه
جمعه 16 تیرماه سال 1391 22:30
یکباره آدم هایی وارد زندگی ات می شوند که هر روز می بینی شان. یا همسایه اند ،یا فامیل. یا دوستند ،یا غریبه ی تازه آشنا شده. فرقی نمی کند. تو.. با آن ها صحبت می کنی. درد دل می کنی. به درد دلشان گوش می دهی. با خوشرویی تمام. دوستشان داری،خیلی زیاد. یک سال ، دو سال ، سه سال، چهار سال، پنج سال. دُرست وقتی که حالت مناسبِ...
-
سوراخ موش
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 01:25
اقرار می کنم که این ماجرا را پیش از شروع شدنش،تمام شده می دانستم. شاید به همین خاطر بود که هیچ تلاش مضاعفی برای خوب تمام شدنش نکردم.دریغ از یک جو فرکانس مثبت برای به ثمر نشستن بذرهایی که نزدیک به یک سال است فشانده ایم. به راستی که شرمسارم. هیچ گاه این قدر خودم را در امری که هم از طریقی، ارتباط مستقیم با من دارد و هم...