دی شب همه اشان را دیدم.همه ی منتشر شده ها و منتشر نشده ها را.
و دلم گرفت،از فاصله ای که افتاده بینمان.بین ما و شخصیت هایمان.
از عکس های قدیمی تر شروع کردم.آن وقت ها که خیلی چیزها تغییر نکرده بود،هنوز لباس ها آماده نبود،ترشی ها جا نیفتاده بود و هنوز مفهوم اجرای عموم برایم گنگ بود.
سی و یک تیر نود و یک،اولین اجرای نیمه خصوصی امان.روز خنده ها و گریه های بیشتر.
و اول مرداد نود و یک روز هق هق و هق هق.
چقدر پوست کلفت شده ام که دیگر زار نمی زنم که آی آدم ها من دلم تنگ شده است،برای خانواده ام،برای روسورا بودن،برای خندیدن به حرف های خوزه و مارکو و ریسه رفتن از بازی عمه.
حتا برای گریه کردن هایم،برای پسرم،مادرم،خودم.
چقدر دلم تنگ است.و چقدر نمی خاهم باور کنم که ممکن است تا تابستان رنگ خانواده ی دلتوره را نبینم که پشت میز ناهارخوری،سالونه می خورند.
شاید خسته شده باشید از این سوژه ی تکراری برای خاندن.تقصیر از من نیست،بخش بزرگی از زندگی و روح من را همین سوژه ی تکراری جان بخشیده.
پ.ن:از فردا ۲۶ فروردین به مدت ۵ روز نمایش مردی که با علف اشتباهش می گرفتند ساعت ۱۹ در پلاتو آفتاب خانش می شود.
قسمت دوم
من:از اولش بگو.
روسورا:نمی دونستم که تیتا عاشق شده.یه روز که همه توی آشپزخونه مشغول بودیم و من داشتم پیاز خرد می کردم از پنجره یه دسته گل خیلی زشت پرت شد تو بغل تیتا.
من:اوه!چه هیجان انگیز،خب؟
روسورا:من وحشت کرده بودم،آخه می دونی توی خانواده ی ما رسم نیست که تا وقتی مادر زنده است آخرین دختر عروسی کنه،اون باید تا آخر عمر مادرش از اون پرستاری کنه.
من:فکر نمی کنی این رسم،رسم خوبی نیست؟آیا آخرین دختر حق اینرو نداره که خانواده ای داشته باشه تا در ایام پیری از اون مراقبت کنن؟
روسورا:ببین،این موضوع برای شما که از دور بهش نگاه می کنی عجیبه،نه برای من که می دیدم هر کس این رسم رو زیر پا بذاره به طرز فجیعی بدبخت می شه و همه ی خانواده اش هم.
من:پس زندگی تیتا باید قربانی می شد تا خانواده اش خوشبخت بمونن؟
روسورا:هرکسی یه سرنوشتی داره.نمی شه ازش فرار کرد،نمی شه سرنوشت رو دور بزنی.بلاخره گیرت میاره و انتقامش رو می گیره ازت.گرترود دسته گل رو از تیتا گرفت و دست به دست اونو از پنجره انداختیم بیرون.دوباره گل رو پرت کردن.این بار گل خودشو توی دستای من جا کرد.
من:خب؟چه حسی داشتی؟خوشحال شدی؟
روسورا:راستش نه.نمی دونستم چه حسی باید داشته باشم.بیشتر شوکه شده بودم.آره،شوکه شده بودم.(به فکر فرو می رود)
من:می دونستی این گل به معنای خاستگاریه؟
روسورا:نه.تا وقتی که ماما النا گل رو دید و موافقتش رو با عروسی من و پدرو اعلام کرد من نمی دونستم گل عشق خاهرم توی دستامه.(بغض می کند)
من:بعد چی شد؟خوشحال نشدی از این که بلاخره می تونی کسی رو داشته باشی که عاشقش بشی؟
روسورا:من می ترسیدم،ناراحت هم بودم.می دونستم که پدرو و تیتا عاشق همن.ولی نمی خاستم ماما النا رو ناراحت کنم.یعنی جرات نمی کردم روی حرفش حرف بزنم.ماما النا به هرچیزی که می خاست می رسید و من می دونستم که اگه به حرف ماما گوش کنم خوشبخت می شم.
من:اینم سرنوشته دیگه،آره؟
روسورا:آره آره.سرنوشت من این بود که با پدرو ازدواج کنم.همیشه سرنوشت با آدم مهربون نیست.
من:پدرو چطور؟اون هم دوستت داشت؟
روسورا:خب پدرو عاشق تیتا بود.ولی وقتی من رو شناخت از من خوشش اومد،بیشتر منو دوست داشت برای همین با من ازدواج کرد.روز عروسی هم جلوی همه ی مهمونا قسم خورد که فقط منو دوست داره و تا آخر عمرش با من می مونه.
من:پس زندگی خوبی داشتین.تیتا چی شد؟
روسورا:(لبش را گاز می گیرد)تیتا هیچ وقت راضی نبوده و نیست.همیشه می خواست خلاف جهت آب حرکت کنه.به سرنوشت اعتقاد نداشت.نمی خواست بپذیره که پدرو دیگه شوهر منه و نمی تونه بیشتر از این عاشقش بمونه.ولی من تحمل می کردم.صبر می کردم تا این عشق و عاشقی از سرش بیفته و دوباره بشه خاهر کوچولوی دوست داشتنی من.تیتا خودش نخواست.ترجیح داد توی رویای پدرو بمونه و منو زجر بده.فکر می کنم نمی فهمید که من با این رفتارش عذاب وجدان شدیدی می گیرم و همش فکر می کنم که توی این رابطه من نقشی ندارم .
من:پدرو چیکار می کرد؟اون هم هنوز عاشق تیتا بود؟
روسورا:پدرو همیشه منو مطمئن می کرد که تا ابد عاشقمه و تنها زن زندگیش منم.(می خندد)من هم باور می کردم.خوش خیال بودم که شوهرم دوستم داره.تا این که..(چهره اش در هم می رود)
من:تا این که چی؟؟
روسورا:وقتی ماما النام از پیشمون رفت،یه صاعقه زد به پدرو.تا صدای داد و فریاد پدرو رو شنیدم ،از مزرعه تا اتاق زیرشیروونی یه نفس دویدم.می دونی چی دیدم؟
من:حتمن پدرو رو که افتاده بوده روی زمین.
روسورا:پدروی زخمی که افتاده روی زمین و خواهرم تیتا گریان بالای سرش.به قدری حالم بد بود و پاهام می لرزید که فرصت بدگمانی و فکر این که تیتا چطور زودتر از من رسیده اونجا رو نداشتم.تا خاستم بدوم سمت پدرو ،پدرو به تیتا که می خاست برایش آب بیاورد گفت تیتا من رو تنها نذار.(بغضش می ترکد)فکر می کنی چه حسی داره وقتی از زبون شوهرت که انقدر نگرانشی بشنوی که به خاهرت بگه تنهاش نذاره!یعنی گور بابای روسورا.روسورا خر کی باشه اصلن؟(گریه اش اوج می گیرد)
من:روسورا خواهش می کنم آروم باش،اینا همش قصه است.
روسورا:قصه است؟!اینا واسه ی شما قصه اس خانم،واسه ی من یه زندگی پر از درد و ناراحتیه.
من:(سکوت می کنم)
روسورا:اون موقع بود که فهمیدم همه ی این سال ها گول خوردم و پدرو و تیتا پنهانی با هم رابطه داشته اند.لحظه ی بدی تو زندگیم بود،خیلی بد.من هیچ کس رو نداشتم که براش درددل کنم ،نه ماما النا و نه حتا گرترودیس که رفت دنبال سرنوشت نوشته نشده اش.اون موقع بود که دیگه دلم با تیتا یکی نشد و هیچ درکش نکردم.بهش اختیار تام دادم که هر غلطی می خواد بکنه ولی حق ندارن این خونه رو بی حرمت کنن.این یکی رو دیگه نمی ذارم.
من:خدای من.چقدر سخت بوده برات.
روسورا:آره،اون وقت هیچ کس پیدا نشد که من رو درک کنه،همه گفتن از روسورا متنفریم.(اشکهایش را پاک می کند)پدرو رو از زندگیم انداختم بیرون.تیتا رو هم.رنج و ناراحتیم رو با خوردن ترشی التیام می دادم و روزی که هیچ ترشی ای نمونده بود،همه ی پارچه هایی که دکتر جان به تیتا هدیه داده بود رو بلعیدم.
من:پارچه ها رو خوردی؟!
روسورا:آره.دونه به دونه اشونو.(هیستریک می خندد)می خواستم از همه انتقام بگیرم.از پدرو که بهم خیانت کرد،از تیتا که جواب محبت هامو این جوری داد و حتا از ماما النا که فکر کرد می تونه روی کاخ فرو ریخته ی عشق تیتا،کاخ عشق من رو بنا کنه.
من:بعدش چی شد؟
روسورا:(می خندد)بعدی وجود نداره،من مًردم.تنها چیزی که نگرانش بودم خوشبختی دخترم اسپرانزا بود.می دونستم که با الکس خوشبخت می شه، من مًردم تا دخترم بتونه ازدواج کنه،آخه می دونی اسپرانزا هم آخرین دختر من محسوب می شد و تا روز مرگ من نمی تونست ازدواج کنه.
من:نمی شد زنده بمونی و رضایت بدی که ازدواج کنه؟
روسورا:یه چیزهایی رو نمی شه عوض کرد.زمان می خواد.و من هم تحمل زنده بودن را به اون شکل نداشتم.مًردن من برای همه بهتر بود.(با ناراحتی سر تکان می دهد)
من:روسورا به خاطر گفتن چیزهایی که توی کتاب نوشته نشده ممنونم.امیدوارم توی کتاب بعدی سرنوشت بهتری داشته باشی.
روسورا:(تنها لبخند می زند)
چندین ماه با هم زندگی کردیم.خندیدیم،دعوا کردیم،مهر ورزیدیم و چه و چه.از به ثمر نشستنش خوشحالم و از ترک ناگزیرشون افسرده.خیلی زود تموم شد.دلم برای همه ی لحظه هاش تنگ می شه.
عکس:حسن بردال
اگه همه چیز طبق برنامه پیش می رفت،به طور حتم الان* من این جا تنها نبودم و دزدکی و با عذاب وجدان به ترشی آلبالو ناخنک نمی زدم.
هنوز ۲۴ ساعت از اتمام تمرین ها(تا اطلاع بعدی)نگذشته،من مثل هر روز شال و کلاه کردم و در جواب کجا می ری؟گفتم تمرین.
چرا؟
جوابش ساده اس.
تا با در و دیوار حرف بزنم.براشون بگم که غصه نخورین ،ما از اون آدماش نیستیم که دو ماه و ده روز مجبورتون کنیم صدای داد و بی داد و گریه و خنده ی ما رو تحمل کنین و بعدش بریم پی کار خودمون.
اومدم چون می دونستم ترشی هویج خیلی نوپاست،باید از دلش در می اوردم که تا اومد بهمون عادت کنه، تنهاش گذاشتیم.
باید به دیوارهای سفیدی که سه روزه سیاهشون کردیم،می گفتم تا یه مدتی از سر و صدای گریه های روسورا و جیغ های تیتا راحتین.
باید از میز عزیزمون که از اولین روز تمرین از سمباده کشیدن های ما عاجز بود تا این اواخر که بار دعواهای ایستاده روی میز رو به دوش می کشید،معذرت خواهی می کردم.
حتا از ظرف های آبی سفالی که اولین ظرف های خانواده ی دلتوره بودن و بین تمرین ها ،لیوان ها بدون دسته شدن و لب کاسه ها پرید،هم عذر می خوام.
به در و دیوار و میز و صندلی که نگاه می کنم ،خاطرات یک سال اخیرشون میاد جلوی چشمام.
این که چطور با عشق ترشی های مختلف انداختیم و در برابر بوی وسوسه انگیزشون مقاومت کردیم تا با انرژی ما،خنده های ما و گریه های ما جا بیفتن.
یا اون روزی که ایده ی ذرت رو عملی کردیم واز پرتاب شدن پاپ کرن از قابلمه ی روی گاز پیکنیکی با صدای ترق ترقش که کم شباهت به شلیک گلوله های پی در پی نبود،چقدر ذوق کردیم.
دیگه از چی بگم؟
از دهل گپ و کسری که زل زدن بهم و می پرسن مگه ما توی فرار گرترودیس بهتون کمک نکردیم؟پس حالا چی شد؟
یا از کولرهایی که دو ماه باد گرم داشتن و فقط ده روز بود که سرویس شده بودن؟
یا از روزی که خیلی اتفاقی متوجه شدیم به خاطر تجهیز نشدن سالن، تمرینات و همین طور اجرا باید عقب بیفته؟
شما بگین.من توهم زدم یا همه ی اینا دارن باهام حرف می زنن؟
*این متن اول مرداد ساعت ۶ عصر در سالن تی تووک نوشته شد.
عزتالله انتظامی بازیگر پیشکسوت با سوره سینما گفتوگو کرده که بخشهایی از آن را میخوانید.
-
هر شغلی فوت و فنی دارد که شما میتوانید با یادگیری این فنون در آن شغل
موفق باشید، اما بازیگری فن نیست و نمیشود آن را یاد داد. به همین دلیل
هیچ وقت مشتاق نبودم تدریس کنم.
ـ من فقط قبل از انقلاب زمانی از
طرف وزارت فرهنگ و هنر برای تدریس تئاتر به دانشگاه الزهرای فعلی معرفی
شدم، که هرگز به شکل مرسوم تدریس خاصی اتفاق نیفتاد. بیشتر به حالت گفتوگو
و انتقال دانستههایم بود. چیزهایی مثل درست صحبت کردن و غیره، ضمن این
تمرینات یک متن را پیش میبردیم و من تا حدودی آنها را هدایت میکردم.
یادم میآید از بین آنها فقط دو نفر خوب بودند و فوقالعاده بازی
میکردند. حاصل کار آن تمرینات نمایشی شد به نام «دعوت».
- اعتقاد
ندارم به اینکه در کلاسهای بازیگری، بتوان بازیگری را به هنرجویان یاد
داد. در نظر بگیرید کسانی که به طور ذاتی از صدای خوبی برخوردارند، هر کسی
از صدای خوب برخوردار نیست. کسی که صدایش خوب است اگر تحت هدایت قرار بگیرد
و خوانندگی را با نُت موسیقی به همراه ساز بیاموزد، میتوان امیدوار بود
که به نتیجه برسد. بازیگری نیز جوهری است که یا در وجود کسی هست یا نیست.
مثلا بعضی بازیگران آنقدر در بداههگویی چیره دست هستند که در لحظه و سرضرب
بداههپردازی میکنند، هر کسی از این استعداد خدادادی برخوردار نیستند.
بازیگری یک استعداد الهی است. درباره خاصیتهای خدادادی برای هر انسان پدر
من چیز جالبی میگفت که برای شما میگویم، میگفت: کسانی که قلبشان بلوری
نیست در زمان پیری میشوندکفر گرفته میشوند. این جمله را همیشه دوست داشتم
در فیلمی استفاده کنم اما تا به حال نتوانستم. بعضی در زمان پیری به حدی
زشت میشوند که نمیتوانی نگاهشان کنی اما بعضی به علت آن قلب بلوری و صاف
خدادادی در سن پیری نیز دوستداشتنی هستند. خدا در قلب ماست. منصور حلاج
که گفت: انا الحق، راست گفت.
- مدیون کسی نیستم. وقتی کسی استعداد
دارد و همت میکند مطمئنا تلاشش به نتیجه خواهد رسید. مثل پهلوان تختی به
کشتی علاقه داشت تلاش کرد به خواستههایش رسید. من هم از بچگی علاقه داشتم
به بازیگری، با دیدن تخت حوضی متعجب میشدم، از توانایی بازیگرانی که
میتوانستند جمعیتی را بخندانند. علاقه و شیفتگی به بازیگری از مقطع
ابتدایی در من شکل گرفت و همینطور آمدم جلو. بلیت میخریدم یواشکی به
تئاتر میرفتم و از ترس اینکه دیر به خانه نرسم و پدرم مواخذهام نکند
تئاتر را نیمه رها میکردم و به خانه میرفتم. در صورتی که تئاتر دائم
آن زمان کم بود. به هر حال این بستگی به خود آدم دارد که علاقهاش را در چه
مسیری هدایت کند.
ـ دست مرا کسی نگرفت، من خودم علاقه داشتم.
از کلاس ششم ابتدایی رفتم لاله زار در کوچه برلن تماشاخانه کشور گفتم
میخواهم کار کنم، از جاروکشی شروع کردم و بعد طلبه وار یاد گرفتم و تلاش
کردم و با هر کسی کار کردم و تجربه بدست آوردم. هم پیشپردهخوانی میکردم
هم بازیگری. پیش پرده خوانی توانایی عجیبی میخواهد در رو به رویی با
تماشاگر من همیشه مدیون آن زمان هستم. هم اکنون در آنِ واحد میتوانم گریه
یا خنده مخاطب را سبب شوم. ورزیدگی، شناخت تماشاگر، ارتباط تنگاتنگ با
تماشاگر را در پیش پردهخوانی آموختم.
- پیشنهاد میکنم کسانی که
علاقهمند به کارهای هنری هستند چه دختر و چه پسر، تحصیلات عالیه داشته
باشند بهترین راه ورود به عرصههای هنری تحصیلات است. چرا که به واسطه
گذرانده مدتی و یادگیری مسائل تئوری و عملی متوجه میشوند برای این کار
ساخته شدهاند یا نه. مجید پسر من در هنرستان عالی موسیقی در یک کلاس 39
نفره درس میخواند که تنها شش یا هفت نفر از آنها موسیقیدان شدند. کار
هنری سخت است جوانان اغلب باور نمیکنند. این چیزی نیست که بتوان زود به آن
دست یافت. اگر کسی بخواهد خودش را محک بزند باید به دانشگاه برود. اگر
صاحب استعداد و توانایی باشد ناخودآگاه با تلاش رشد میکند اگر که نباشد هم
متوجه میشود و جذب کارهای دیگر میشود. استعداد است که فرد را به همه
میشناساند و پله پله بالا میرود.
ـ من وقتی شروع کردم عاشق بودم.
اگر عاشق نباشی موفق نمیشوی. عاشقی همراه با مرارت و سختی است. مثلاً
تئاتر را در نظر بگیرید. کار بسیار سختی است، چند ماه تمرین برای 20 شب
اجرا آن هم بدون مزایای مالی، فقط یک عاشق میتواند این شرایط را تحمل کند.
تئاتر در کشور ما مظلوم است. گویی سیاستمداران ما تئاتر دوست ندارند.
تنها آقای خاتمی به دیدن نمایشها میرود. بقیه چرا تئاتر دوست ندارند؟
هنرپیشههای خوب مثل مشایخی، نصیریان، کشاورز، پرستویی و غیره از همان
اول نقشهای اصلی بازی نکردهاند. کم کم رشد کردهاند. اولین نقشی که بازی
کردم برای عبدالحسین نوشین بوده نقشی بسیار کوچک، به طوری که تا من وارد
صحنه میشدم و تماشاگر مرا میدید پرده بسته میشد.
- من متدها را
خواندهام ولی همیشه روش خاص خودم را داشتهام. به طور مثال هیچ وقت دیالوگ
حفظ نمیکنم. میخوانم و مینویسم، آنقدر که موقعیت و دیالوگ از آنِ خودم
شود. اولین چیز برایم باورپذیری نقش است. وقتی خودم نقش را باور کنم،
مطمئناً آن را باورپذیر ارائه خواهم داد.
ـ آن زمان علاقمند به هنر
به علت مسائل عرفی کم بود. هنر را نوعی مطربی میدانستند. خانمهایی که
برای تماشای تئاتر مینشستند با دو چادر میآمدند که بعد از بیرون رفتن از
تئاتر چادرشان را عوض کنند تا کسی آنها را نشناسد. آن زمان نگاه خوبی به
هنرمندان نبود، به همین دلیل علاقهمند کم بود، اما کار سخت بود. الان
بازیگری فراگیر و مد شده است و علاقمندانی بسیار دارد.
ـ چون من
از 13 سالگی تئاتر کار میکردم تماشاگران تئاتر مرا میشناختند. هنرپیشه
کم بود زود شناخته میشدیم. همان تئاترهایی که در تلویزیون بازی
میکردیم و مردم زیادی به تماشای تلویزیون مینشستند، مرا به مردم شناساند.
البته حالا تلویزیون خریداری ندارد. بعد با بازی در فیلمهای سینمایی
«گاو»، «آقای هالو»، «دایره مینا» و غیره معروفیت بیشتری پیدا کردم.
ـ
همه هنرمندان اصولاً تشویق را دوست دارند. شهرت با محبوبیت فرق دارد. وقتی
کسی یک سریال بازی میکند همه او را میشناسند، اما محبوبیت ذره ذره طی
سالیان ساخته میشود. بازیگر محبوب کسی است که تماشاگر به خاطر او بلیت
بخرد. اگر وسواس و گزینش نقش برای بازیگر اهمیت نداشته باشد. محبوبیت به
وجود نخواهد آمد. با مطالعه کردن، در هر کاری حضور نداشتن و مال اندوزی
نکردن در محبوبیت بازیگر تأثیرگذار است. مردم از هنرپیشه مورد علاقهشان
انتظار ندارند در هر کاری حضور پیدا کند. توجه به ذائقه مخاطب برای هر
بازیگر محبوب باید مهم باشد. او حتی در پوشش شخصی خود نیز باید انتظار مردم
را در نظر بگیرد. روزی من با یک اورکت سبز با جیبهای زیاد که بسیار خوش
تیپ بود و دوستش داشتم در خیابان راه میرفتم ناگهان زن و مردی به من گفتند
خواهش میکنیم شما این کت را نپوشید چرا که شما منتسب به جایی نیستید، من
به خواسته آنها احترام گذاشتم و آن را درآوردم.
ـ هنرمند باید
خدمتگذار مردم باشد. هر چقدر هنرمند خودش را در برابر مردم کوچک کند بیشتر
در دل مردم جای دارد. هنرمندی که خواهان موفقیت و محبوبیت است باید به
عواطف مردم توجه کند. پز و ادا نداشته باشد. نحوه برخورد با مردم را از اول
عمر یاد گرفتم. همیشه منم که اول سلام میکنم و نمیگذارم کسی به من سلام
کند. یادم میآید یکی از شبهایی که سر فیلمبرداری فیلم «جایی برای زندگی»
تا 3 بعد از نیمه شب کار میکردیم بعد از پایان کار 150 هنرور بودند که
تقاضا کردند با من عکس بگیرند. من حق طبیعی آنها میدانستم که وقتی را در
اختیار آنها بگذارم. مرا دوست داشتند من هم باید آنها را دوست داشته
باشم. بیتوجهی من قطعاً از یاد آنها نمیرفت. با تک تک آنها در آن موقع
شب عکس گرفتم در صورتی که همکاران اصرار میکردند که برای استراحت زودتر
برویم. هنرپیشه به علت موقعیتش بر دل مردم تأثیر میگذارد و محبت آنها را
جلب میکند.
ـ اسم من عزتالله انتظامی است نه آقای بازیگر.
نامگذاریهای اینچنینی خیلی با روحیه من سازگار نیست. هنرمند خودش، خودش را
ماندگار میکند. هیچ حکومتی را نمیشناسم که برای کسی حکم ماندگاری صادر
کند.
ـ ستاره برای من معنا ندارد. ما در ایران ستاره نداریم. حفظ
موقعیت و ماندگاری در اوج مهمتر از هر چیز دیگری است. برای من مقوله
ماندگاری مهمتر از هر حاشیه دیگری است.
ـ نسخههای خیلی خوب و
قدیمی از مهمترین کتابها، در خانه من موجود است. عکسهای خیلی خوب
تئاترهای قدیم و مدارک زیادی از نمایشهای آن زمان که قطعاً برای تماشاگران
جذاب است. جمع کردن مدارک شخصی یا عمومی تئاتر نشان دهنده شخصیت هنری
انسان است. عکس تمام فیلمها، تئاترها و بروشورهایم را دارم. در منطقه
شمیران فرهنگسرا یا مکان فرهنگی خاصی وجود ندارد. خانه من به عنوان موزه در
جای مناسبی واقع شده است. میتوان گنجینه خوبی برای تحقیق و پژوهش باشد.
البته در دنیا رسم است که خانه افرادی که مورد توجه مردم هستند به یک مکان
فرهنگی تبدیل شود.
ـ از این اسم و جایگاه میتوان در کارهای خیر و
بعضاً گره گشاییهای اجتماعی مردم استفاده کرد هر هنرمندی در هر موقعیتی
میتواند برای رفع مشکلات مردم در حد توانش مؤثر باشد. هرگز سؤاستفاده کردن
از موقعیت هنری کار شایستهای نیست. استفاده خیر از اسم و جایگاه، نام
هنرمند را ماندگار میکند.
ـ من بارها برای آتیه هنرمندان کهنسال و
زندگیشان به وزارت ارشاد و شهرداری رفتهام و پیشنهادات خیرخواهانه
دادهام. به تازگی پیشنهاد دادم یک خانه سالمندان مخصوص هنرمندان کهنسال
ساخته شود تا در دوران پیری آنها گوشهگیر و فراموش نشوند. برای هنرمندان
قبرستان درست کردهاند اما باید قبل از آن بیمارستان و آسایشگاه داشته
باشند. هنرمندان کهنسال وقتی در خانه سالمندان جمع شوند با هم صحبت
میکنند، نقل خاطره میکنند و انگیزه زندگی دارند. این پیشنهاد در دست
بررسی است و امیدوارم هر چه زودتر چنین حرکت سازندهای رقم بخورد.
- هر وقت یاد هنرمند گرامی سرکار خانم منصوره حسینی نقاش بزرگ ایران میافتم که 15 روز پس از مرگ میان تابلوهایش تنها افتاده بود و کسی از او خبر نداشت، تنم میلرزد. پروردگارا به همه ما کمک کن.