چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

آخرین روز بیست و دو

چند روزه که مرتب با خودم فکر می کنم بیست سالگی چه فرقی با بیست و یک داشت و اصلن هر دویشان چه فرقی با بیست و دو دارند که من را ،که هیچ وقت درگیر اعداد و ارقام نبوده ام،درگیر کرده اند.تا هیجده سالگی که سال به سال بزرگ شدن و زودتر از هم کلاسی ها شمع های 16 و 17 و 18 روی کیک گذاشتن حتا جذاب هم بود.شاید آن وقت ها فکر می کردم زودتر بزرگ شدن خوب است.

از نوزده سالگی همه چیز تغییر کرد.نوزده سالگی بی سر و صدا ترین و تنهاترین تولد این سال ها بود.با حضور پدر در اتاق پذیرایی و یک عدد هم خانه ای  در اتاق خودش،آن هم وقتی تازه نقل مکان کرده بودم به آن دیار غریب.

بیست سالگی دوران وحشت بود.وحشت از حجم چیزهایی که نمی دانستم و چقدر وقت کم بود برای زندگی کردن.برای تجربه کردن و چقدر آدم های موفقی که دوستشان داشتم زودتر از من فهمیده بودند از جان ِاین زندگی چه می خاهند.

بیست و یک سالگی بهتر از بیست بود.کوره راهی روشن شده بود و کمابیش می دانستم باید چه بکنم.

حالا چند روز است به بیست و دو سالگی ام فکر می کنم.به روزهایی که گذشت.به این یک سال اخیر زندگی ام.و مدام فکر می کنم خب چطور بود؟

بیست و دو ،تازه بود.هیچ روزش مثل روزهای سال های پیش نبود.نه هنرش،نه دانشگاهش،نه زندگی روزمره اش.قبلن ها همه می گفتند سال اول هر دهه بهترین و مهم ترین سالش است.اما برای من بیست به اضافه ی دو خیلی پربارتر و بهتر و به یادماندنی تر از بیست تنها شد.و حالا کمتر از یک ساعت دیگر به آغاز بیست و سه سالگی مانده است.

همیشه دوستانی را دیده ام که روز تولدشان تایم لاین فیس بوکشان را غیرفعال می کنند و امکان دسترسی و شادباش گفتن عمومی را از دیگران می گیرند.
خیلی هم منطقی است.کسی که 3000 دوست دارد و از این همه شاید دست ِ بالا 50 نفر قلبن روز تولدش را در حافظه داشته باشند و بقیه را فقط فیس بوک صدا بزند که این روابط پایدار بماند، که نمی تواند یا حوصله ندارد این حجم شادباش را بخاند یا ذخیره کند.
و من از همین جا از فیس بوک تشکر می کنم، چون من نزدیک 900 نفر دوست دارم و هیچ امکانی نیست که روز تولد همه یادم بماند و البته که دوست دارم تولدشان را شادباش بگویم و برایشان آرزو کنم.
شاید غیر متعارف باشد یا نامش را پر رو بازی بگذارید،ولی اگر از حوصله تان خارج نیست به جای شادباش های معمول مرا به قصه ای دعوت کنید.
یک داستان تازه یا قدیمی،دست نویس یا تایپ شده،حتا عکس و لینک.
فرقی نمی کند.برایم داستان بگویید،کوتاه یا بلند.
تبصره:یا اگر دوست داشتید به آرزویی که برایم می کنید فکر کنید،بعد بنویسیدش.
بسیار سپاسگزارم.


پ.ن1: دارم نامه ای می نویسم.به زنی در آخرین شب چهل و دو سالگی اش.بدون این که سرنوشت بیست سال اخیر عمرش را بدانم یا سعی کنم حدس بزنم.تنها درد دلی از دختری در آخرین شب بیست و دو سالگی اش.تنها همین.شاید آن زن وقتی نامه به دستش رسید همین جا منتشرش کند.شاید هم نه.


پ.ن 2:امروز از همه جا و همه فکری مرخصی گرفتم.یک برش از کیک تولد ِدیشبم که خانواده و یکی از بهترین دوست های دنیا برایم گرفتند را،بریدم و به همراه یک لیوان چای بهارنارنج لم دادم توی مبل یک نفره ی جلوی آینه."عادت می کنیم" زویا پیرزاد که هدیه ی خودم بود را باز کردم و بعد از مدت ها غرق شدم در دنیای زنی دیگر و خاندم و خاندم و خاندم تا تمام شد.


خود ِ یک نفره

اولین باری که اعتماد به نفسم را به طور کامل از دست دادم کلاس دوم دبستان بودم.یادم نیست دقیقن چرا،ولی معلم کلاس دومم که اتفاقن از علاقه مندی های کودکیم بود و مقنعه ی سیلک سبز ِیشمی می پوشید و همیشه کنارش که می ایستادی بوی خوش یاس می داد،جمله ای بهم گفت که فکر می کردم هیچ وقت از این جمله بدتر نخاهم شنید.

واژه به واژه یادم نیست،اما چیزی بود شبیه این که :''خوب بود اما بیش تر ازت انتظار داشتم ماندانا.تو همیشه دختر خوبی ... ."

ولی من دیگر نمی شنیدم.مسلسل وار جمله ی "بیش تر انتظار داشتم" در سرم شلیک می شد و چقدر برای من ِهشت ساله این موضوع که معلم دوست داشتنی ام از من راضی نیست دشوار بود.

دومین بار کلاس سوم راهنمایی بودم.تازه نقاشی با آبرنگ را شروع کرده بودم و فکر می کنم دومین نقاشی را کشیده بودم که در ِخانه باغی بود پر از گل های کاغذی نارنجی و صورتی که از دیوارهای کاه گلی اش بالا آمده بودند.این بار هم یکی از همان آدم های عزیز ِجان ندانسته مسلسل را روشن کرد.هنوز که هنوز است پدرم زیر بار نمی رود که چنین جمله ای به من گفته باشد:"خیلی قشنگه،حالا چقدرشو خودت کشیدی؟"

 این ها را گفتم که چیزهای دیگری بگویم.ولی وَر سنجیده ی ذهنم کلمات دیگری را سازمان دهی می کند:
خیلی خوب است که قلق خودت دستت آمده باشد،بفهمی چه جور مسائلی حالت را خوب می کنند و کدام ها ذهنت را فرسایش می دهند.خوب است که خودت را بلد باشی،این جوری وقتی آن کس که باید،در دسترس نیست، یک نفره هم می توانی جشن بگیری و یک نفره هم می توانی به درد دل خودت گوش دهی و یک نفره به خودت بگویی بی خیال،این نیز بگذرد.

پ.ن:شما هم می توانید بگویید بیش تر انتظار داشتید.

شاید..


شاید هم یک روز واقعن رفتم.

یک روز همه ی داشته هایم را،همه ی آرزوهایی که از ده سالگی توی ذهنم پرورانده ام را توی بقچه ی گل گلی ای که باید از بی بی قرض بگیرم،بگذارم و راحت ترین لباس هایم را بپوشم و پرسه در حوالی زندگی مصطفا مستور را پشت ترک دوچرخه ام بگذارم و برم.

آرمان شهر من روستاست.آن جا خبری از ماشین و موتور و دود نیست.همه دوچرخه دارند.دوچرخه های دو نفره برای خانواده های دونفره،سه نفره برای سه نفره ها و چهار نفره برای چهار نفره ها.به پنج نفره ها دوچرخه تعلق می گیرد ولی آن قدر هدایتش سخت است که خودشان ترجیح می دهند پیاده روی کنند.

کل روستا گرد است،مثل زمین.از هر جا شروع کنی به همان جا می رسی، و من این را بسیار دوست دارم.

خانه ی من کلبه ی کوچکی ست با شومینه ی کوچکی رو به روی پنجره که دور تا دورش را نیمکت های کوچک چوبی گذاشته ام با کوسن های نارنجی و قهوه ای.

یک پنجره هم طبقه ی بالا دارم که تخت کوچکم را بهش چسبانده ام و شب ها ستاره ها را می شمارم تا خابم ببرد.و صبح ها با صدای گنجشک های خاکستری بیدار می شوم.

و هر روز و هر روز پرسه در حوالی زندگی را می خانم و بلند می خانم و با فریاد می خانم.

شاید که،کسی که باید،بشنودش.

شاید واقعن یک روز رفتم.همه ی آرزوهایی که از ده سالگی پرورانده ام را توی بقچه ی بی بی،ترک دوچرخه ی یک نفره ام گذاشتم و رفتم.


http://s5.picofile.com/file/8107164318/308991_292550730755530_1811457652_n.jpg

Photographer : Izima KAORU

مجموعه مرگ هایی از جنس ِمسخ شدگی


جایی شبیه خودش

هند عزیز

 سلام

امروز درست دو سال و هفت ماه و نمی دانم چند صد روز است که از آن چند شنبه ی هراس انگیز و نالان و افسرده ی هجرتم می گذرد.

همان روزی که بلیت یک طرفه ی بنگلور -شارجه-تهران را از پیرمرد مسلمانی که حجره ی کوچکی در یکی از صدها پاساژ رنگ و وارنگ بریگت رُد داشت و معتقد بود عکس با حجاب پاسپورتم چقدر زیباتر از من بی حجاب است،خریدم،از لحظه ای که دردناک ترین بلیت عمرم را خریدم تا قبل از لحظه ی سوار شدن به هواپیما گریه کردم.

همه جا،همه وقت.هنگام خریدن سوقاتی ها،فیل چوبی تراش خورده و شال هندی و زردچوبه وچای و نخریدن هزارها شال و لباس و هر چیز هندی به خیال برگشتن دوباره،تا نشستن در کافی دی و سفارش اسموتی انبه ی سبز و زیره ،تا بخشیدن کتاب های آشپزی و سبزی های خشک و تن های ماهی و زرشک و زعفران به دوستانم،تا خالی کردن آرام آرام کمد لباسیم و ترکیدن چمدانم از شلوغی غیرمنتظره،هر وقت که حواسم پرت روزمرگی نبود،گریه کردم.

مضحک ترین حالتش وقتی بود که در حالی که من با ولع هوای هند را سر می کشیدم،همسفرانم از بدی هوا می گفتند.و وقتی گریه می کردم،دلداریم می دادند که چند ساعت دیگر می رسیم و از این جا راحت می شوی و وقتی خاله ام برایشان توضیح داد که این دختر گریه اش برای هند است نه از سر دلتنگی برای ایران،چنان نگاه دلسوزانه ای به من کردند که حتا خاطره اش هم خنده دار است.

هند جان من

دو روز دیگر چند نفر از عزیزترین های زندگیم را می بینی.بهشان سفارش کردم اولین نفسی که در هوای تو می کشند،برای من باشد.

بهشان هشدار دادم از آب لوله کشی نخورند،حتا جوشیده اش.

و عکس بگیرند.بسیار.بیش از آن که برای خودشان،برای دل من.

از آن گل های عجیب صورتی درختانت،از میدان های عجیبترت و از آدم ها.آدم های سرخ و سفید و سیاه.با لباس های رنگارنگ و موهای بلند روغن زده ی بافته شده.



http://s5.picofile.com/file/8104124326/1391726_664946326878433_1511376515_n.jpg


هند نازنین


همراهشان برایت بوسه ای می فرستم و ازت خاهش می کنم همان چیزی را نشانشان بده که به من نشان دادی.همان حسی را برانگیز که من را مبتلا کردی.

و مراقبشان باش.بسیار مراقبشان باش.


دخترت مانالی


پ.ن:نام عکاس این عکس یادم نیست.پوزش

فیروزه ای خوش رنگ من

پاییز در یک قدمی مان است.این را بادی که سر صبح در نورگیر گیر افتاده بود،می گفت.

پاییز دوست داشتنی در راه است.فصل آسمان خوش رنگ و پر از ابرهای پنبه ای کومولوس،سر آغاز فصلی که هرمز نزدیک تر از همیشه است و دریا هیچ وقت سپید نیست.و همیشه دخترکانی هستند که لب ساحل صدف جمع کنند و یکی از صدف های زیبایشان را به ما بدهند،به ما که حس خوبی بهشان داده ایم.و شب هایش که پر نورترین شب های سال است،گواهم همین دو شبی است که گذشت و دل من را برد.

پاییز من فیروزه ای ست،به رنگ دریای روزهای خوبش.روزهایی که در آن عاشقی کرده ام.