چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

غرق شدگی توی یک حوض کم عمق

از یک ساعت پیش تا الان که دارم می نویسمش، صورت مهربون و چشمهای غم زده ی سیاهش مرتب توی ذهنم رژه می روند.

قبلن ها پیش آمده بود که اتود مرگ بزنیم و خودمون رو توی موقعیت قرار بدهیم،هر بار هم کلی احساساتمون غلیان می کرد و به گریه می افتادیم.

اما این بار،

نه نمایشه،نه بازی،نه اتود مرگ.

بدی این که همیشه فکر می کنیم اتفاق های بد فقط برای دیگران می افته اینه که توی همچین شرایطی نمی تونیم دست و پامون رو جمع کنیم و بهت زده می نشینیم و به گذر روزگار و بازی هایش خیره خیره نگاه می کنیم.

باید در آستانه ی چهل سالگی باشی و غنچه های افکارت به تازگی راه شکفتن را آموخته باشند، سه کودک قد و نیم قد داشته باشی و انتظار هیچ خبر ناگواری را نداشته باشی،تا بتوانی درک کنی ،من چه می گویم.

می دانم به معجزه ی انرژی ایمان دارد.

از امروز که فهمیدم چه بیماری خطرناکی گریبان یکی از نزدیکترین دوستانم را گرفته،وظیفه ام دو چندان شده است.

اگر شما هم به انرژی مثبت و مهر ایمان دارید،دوستم با آغوش باز ذره ای از مهر شما را می پذیرد.


پ.ن:حتا خودش هم نمی دونه که من باخبرم و کنترل احساساتم برای این که نفهمه من می دونم، واقعن سخته.




یک روز معمولی

  فکر می کنم تابستان پارسال نقطه ی عطفی در زندگی من محسوب شود.

شب ها تا ۴-۵ صبح از این دنده به اون دنده می شدم و می خوابیدم و می خوابیدم تا جایی که معده ام هشدار گرسنگی می داد.

ناهار و شام را با هم می خوردم،ساعت ۶ بعد از ظهر.گاهی هم ۷.اشتها نداشتم،فقط می خوردم که معده ام اذیتم نکند.

حوصله ی هیچ کاری نداشتم،نمی توانستم یک فیلم را تا آخر ببینم،حتا خسته می شدم یک صفحه کتاب بخوانم.

این شرایط ناخوب روحی،حاصل سردرگمی دو،سه ماهه ی من بود.

می دانستم راهی که خانواده پیش رویم گذاشته اند،مناسب من نیست.من به دنیا نیامده بودم که داروساز شوم،آن هم در ایتالیا.

اوایل سردرگم بودم،عکاسی را دنبال کردم و نقاشی را ادامه دادم،این بار روی پارچه.


۱۵ تیر سال ۹۰ نیز، می بایست یک روز معمولی باشد.

چرا که دیروزش معمولی بود و سه ماه پیشش هم.

آن روز اجرای نمایش"تنها سگ اولی می داند چرا پارس می کند،مکبث" از گروه تی تووک در فرهنگسرای طوبا بود. تماشای لحظه به لحظه ی این نمایش حالم را دگرگون کرد.

انتظار این همه انرژی و شور را نداشتم.به شدت مجذوب شده بودم و فقط یک حسرت بزرگ مانع می شد که از تماشایش شاد باشم.

به حال ِخوب بازیگرانش غبطه می خوردم.


خیلی پی گیر شدم.چندین و چند کتاب و نمایشنامه از مجید قرض گرفتم و سعی کردم دنیای تئاتر را بیشتر بشناسم.

ولی می دانستم تا با یک گروه کار نکنم،هیچ تجربه ی احساسی ای نخواهم داشت.

شهریور همان سال،تی تووک،یک دوره ی بازیگری گذاشت.

آخرین دوره اش را سال ۸۰ برگزار کرده بود،یعنی ۱۰ سال پیش!

تنها می توانم هیجان آن روزی که در مصاحبه پذیرفته شدم را با روزهای تمرین گروه مقایسه کنم.


حالا که یک سال از آن جریان می گذرد،من به همراه دیگر هنرجویان دوره ی بازیگری تی تووک،حدود یک ماه دیگر اجرا داریم،نمایش مثل آب برای شکلات.

حس تلخ گَس

خیلی نمی شناختمش.
شاید کمی بیشتر از دیگر مردان فامیل .
مگر نه این که در خانواده ی ما همه چیز زنانه مردانه است؟
حتا دور هم نشینی ها جداست. نه این که پرده بیاندازیم و پارتیشن بکشیم.نه!
به طور خودجوش خانم ها پیش هم جنسشان می نشینند و آقایان هم.
مگر این اواخر یا وقتی که تعداد کمتر باشد و نیازی به جدا نشستن نباشد.


گفتم که خیلی نمی شناختمش.

اما هیچ وقت به نبودنش نمی شد فکر کرد.
هروقت پیشمان بود خوشحال بودم از بودنش. می دانستم من هم عمو دارم،آن هم از نوع خوبش.
خوش تیپ بود.لباس های جوان پسندش ذهن را می فریفت، و بوی عطرهای خنک و تندش تا ۵۰ قدمی به مشام می رسید.
با آن موهای صاف جوگندمی(مشکیاش خیلی بیشتر بودند.)
 که خیلی کوتاهشان نمی کرد، امکان نداشت بفهمی که این عموی خوشتیپ ۵۰ سالش است.


زیاد نمی دیدمش.

ولی دانستن این موضوع که هست ،حس آرامش می داد.حس امنیت.
همان حسی که از داشتن پدر دارم.
حس این که می دانی همه چیز سر جای خودش است.
نمی گویم عاشقانه دوستش داشتم

یا هر هفته می دیدمش یا

همیشه پیشش درد دل می کردم،نــه.

من حتا از عمویم یک خاطره ندارم که فقط و فقط مخصوص خودم باشد،بدون حضور دیگران.(شاید هم خاطره ای دارم اما در کودکی اتفاق افتاده و شفاف نیست.)


خیلی نمی شناختمش.

ولی وقتی رفت، قسمتی از روح من را هم با خودش برد.
تازه اهمیت بودنش را فهمیدم. خانواده بدون او چیزی کم داشت.
بعد از شوک بزرگ نبودنش،به دخترش فکر کردم و به زن عمویم.
و گریستم و گریستم و گریستم.
درست است که ما می خواهیم جای خالی عمو را برایشان پر کنیم،درست است که می خواهیم بگوییم شما تنها نیستید.
ما هم هستیم،سهیمیم در همه ی دردهایتان.
ولی هر کاری هم بکنیم،باز برایشان فرق چندانی نمی کند.

عمو رفته.برای همیشه.

ضعف اجباری حافظه

یکباره آدم هایی وارد زندگی ات می شوند که هر روز می بینی شان.
یا همسایه اند ،یا فامیل.
یا دوستند ،یا غریبه ی تازه آشنا شده.
فرقی نمی کند.
تو..
با آن ها صحبت می کنی.
درد دل می کنی.
به درد دلشان گوش می دهی.
با خوشرویی تمام.
دوستشان داری،خیلی زیاد.
یک سال ، دو سال ، سه سال، چهار سال، پنج سال.

دُرست وقتی که حالت مناسبِ اتفاق تازه نیست.
وقتی که دلت گرفته.
وقتی که بریده ای،از زمین و زمان.
وقتی که دل گرمی می خواهی.

آن ها
به سادگی یک گفت و گو با دوستی مشترک.
با غیظ زیــــــاد.
با نفرت پنهان شده ی پشت لبخندهای چندین ساله. 
حرمت هیچ حرفی ، هیچ درد دلی ، هیچ آرزویی را نگه نمی دارند.

تو
همه را فراموش می کنی.
خوبی ها ، بدی ها، خنده ها و گریه های پنج ساله را.

انگار زندگیت همیشه بدون آن آدم ها بوده است.
بدون حضور دلنشینشان.
بدون خنده های گاه و بی گاه.

و این گونه است که 
داوطلبانه، ضعف حافظه می گیری.
دیگر گذشته تو را به التهاب نمی کشد.
تنها گاهی..

سوراخ موش


  اقرار می کنم که این ماجرا را پیش از شروع شدنش،تمام شده می دانستم.

شاید به همین خاطر بود که هیچ تلاش مضاعفی برای خوب تمام شدنش نکردم.دریغ از یک جو فرکانس مثبت برای به ثمر نشستن بذرهایی که نزدیک به یک سال است فشانده ایم.

به راستی که شرمسارم.

هیچ گاه این قدر خودم را در امری که هم از طریقی،  ارتباط مستقیم با من دارد و هم ندارد، مقصر ندانسته بودم.

دیشب قبل از خواب ازت پرسیدم فکر می کنی فردا چه شود؟

و تو هیجان زده پاسخ دادی :دیگر نمی خواهم به هیچ چیز فکر کنم.هر چه بادا باد.


من می دانستم مسئله ای به این مهمی ،نیازمند تفکری قوی و قدرتمند است،ولی نمی دانم چرا آن قدر خیالم راحت بود که به خودم زحمت ندادم بیش از این برایش انرژی کنار بگذارم.

چیزی که عجیب است این است ،که حتا هنوز هم که احتمالن می بایست آتش به خرمن وجودم بیفتد،تغییر چندانی در احساساتم نمایان نشده است.

بی شک این موضوع برایم مهم است .

ولی نگران نیستم.از همین حالا سرانجام همه ی پیش آمده ها و پیش نیامده ها را به عهده می گیرم و می دانم که هنوز همه ی درها بسته نشده اند و ما فقط سوراخ موشی را امتحان کرده ایم و ناگزیر در تله افتاده ایم.

امشب همراه با رادیو هفت نیت کردم و حافظ جوابم را نیک داد.


فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست

کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد..