چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

یکی از همین روزای گم شده

  خسته ام.به دور از هر نوشتن ِتجملاتی ای،خسته ام.دلم نه یک لیوان بزرگ چای پر رنگ می خاهد،نه کتاب های قطوری که دیر تمام می شوند را.و نه حتا حوصله ی تماشای فیلم دارد.

تا دیروز فکر می کردم دلم دوستی می خاهد که بشنود مرا و حرف بزند و بشنود مرا.ولی دوست آمد و حرف زد و فکر می کنم خاست بشنود،ولی دل نخاست حرفی بزند.

از آخرین دوره ای که دلم نمی دانست چه از جانم می خاهد خیلی گذشته است.آن وقت ها هم با آبی ِفیروزه ای دریای پارک غدیر گولش می زدم و اگر خیلی حالش بد بود با آیس پک شکلات تلخ می بستمش به ترشح اندورفین و ایجاد سرخوشی مجازی.

گاهی فکر می کنم از خانه نشین شدن خسته ام،بیرون که می زنم،دلم بهانه ی خانه را می گیرد.نگران می شوم،بغض می کنم و دعا می کنم آقای راننده ی تاکسی ناصریا گوش ندهد تا اشک هایم را نگه دارم برای بعد.ولی بعد می آید و می رود و من نمی توانم گریه کنم.یا این که نمی خاهم.

دوست هایم دارند تبدیل می شوند به آدم هایی آشنا که وقت افسردگی و ناراحتی اشان با من صمیمی بودند و پا به پایشان غصه خوردم،ولی نمی دانم وقت هایی غیر از وقتِ ناراحتی، چرا غریبه اند برایم.حتمن کم کم این آشنایی هم از دست می رود.

حال عجیبی دارم.که دوستش ندارم.دلم پیاده روی می خاهد،بی هدف،طولانی،بدون نگرانی از عدم امنیت و البته بدون زانوی چپ آسیب دیده.دوست دارم آنقدر راه بروم که تمام شوم،که تمام شود هر چه که هست.


http://s1.picofile.com/file/7515328595/406426_372023819534422_107535805_n.jpg

عکس:Michal Zahornacky

هنر نفهمیدن

درد ما چیست؟

تفاوت ایدئولوژی بین نسل های مختلف؟گمون نکنم.متاسفانه ما آدم ها باور داریم راهی که خودمان انتخاب کرده ایم، درست ترین راه ممکن برای زندگی کردن است،هر چقدر هم که دیگران ِناموافق نقدمان کنند و بدتر از آن نصیحت،توفیر چندانی ندارد.مگر می شود یک ذهن را که ارزش ها و هنجارهایش را خیلی قبل تر از این دخالت های شما مشخص کرده با بحث و دعوا و سرزنش فریفت؟گول زد؟

آدم ها آن قدرها هم تغییر نمی کنند. تغییرات ذائقه و انتخاب کتاب و نوع موسیقی و فیلم را نمی گویم.تغییر بنیادی و اساسی که همه ی باورهای گذشته را دگرگون کند، بیشتر از یکی دو بار برای هر آدمی اتفاق نمی افتد.

چرا به جای صرف انرژی برای متقاعد کردن دیگران،فقط برایشان از خطرهای احتمالی ای که ممکن است پیش بیاید نمی گوییم و آرزوی کامیابی نمی کنیم تا این قضیه برود پی کارش و هر بار دوباره خودش را وسط نیندازد؟

نهایت تاثیری که می شود روی آدم ها گذاشت ،تغییر دادن اندک اندک ِباورهای خودش است،با دلایل منطقی و البته احساسی.روی حرفهای آدم های ۱۰۰٪ منطقی نمی شود حساب کرد،برای تلاش برای تغییر دادن باورهای دیگران باید احساس داشته باشید که بتوانید جای او فکر کنید،حس کنید و نخست،شما بفهمیدش،اگر درک کردید و احسای کردید و فهمیدید چه می گوید که نیازی به تغییر دادنش نیست.

ما از نفهمیدن ها ضربه می خوریم.مهم نیست که غریبه ها تو را نفهمند،حتا آشناها هم.ولی همیشه آدم هایی هستند که تعدادشان به تعداد تاپ تن کتاب هایت هم نمی رسد،ولی حاضری همه ی کسانی که غریبه اند و تو را می فهمند و حتا تحسینت هم می کنند را یک جا بدهی و به جایش یکی از آن مخالف های تاپ تن ات را ببینی که فقط دیگر مخالف نیست؟حتا لبخند رضایت و همراهی هم پیشکش.

این تاپ تن ها آدم های خطرناکی هستند.قدرت های عجیبی دارند،می توانند با یک نگاه یا سکوت یا لبخند همه ی حال و هوایت را عوض کنند.حال بدت را خوب کنند و حال خوبت را ملول.

این آدم های دوست داشتنی خطرناک که جانت برایشان در می رود،گاهی چه مستبد می شوند.


پ.ن:امروز آن قدر خوب بود که می تونست یک پست وبلاگ خیلی شاد داشته باشه.



مثل آب برای شکلات

چندین ماه با هم زندگی کردیم.خندیدیم،دعوا کردیم،مهر ورزیدیم و چه و چه.از به ثمر نشستنش خوشحالم و از ترک ناگزیرشون افسرده.خیلی زود تموم شد.دلم برای همه ی لحظه هاش تنگ می شه.


http://s1.picofile.com/file/7507890107/404130_4612693558173_752895863_n.jpg

عکس:حسن بردال

۳۶۵ روز

یک روز تابستونی گرم،موج های دریا خیلی آروم تر از ذهن آشفته ی تو روی هم می لغزند،اون قدر از دریا دور بودی که وقتی می بینیش فقط می تونی با سرعت کفش هات رو در بیاری و جفت پا بپری توی یه دنیا آرامش،یه دنیا خوشبختی.

و شنا کنی.شنا کنی.شنا کنی.

وقتی هنوز آب کم عمقه،ممکنه پات درگیر عروس دریایی شه و یکی دو تا نیش جانانه بخوری،ممکنه هم نه.جلوتر که بری بهتر می شه.تا یه عمقی هیچ خطری نیست.همه چی خوبه،عالیه حتا،اون قدر که خوف برت می داره،با خودت می گی چه خبره؟نکنه خطری هست و آرامش این جا نمی ذاره ببینمش؟

اون موقع اس که دلفین ها رو می بینی که میان سمتت و دورت شنا می کنن و برات از رازهای دریا می گن.خسته ای ولی شادی. برات از خطرهای دریا می گن،از ترس های خودشون.از کوسه ها.

ولی تو می دونی که اگر بخای برسی به وسط دریا باید بری،کوسه ها باشن یا نباشن.

تو عشق رو یاد گرفتی،چیزی که کوسه ها نمی تونن تحملش کنن.


http://s3.picofile.com/file/7502955050/47567320.jpg

عکس:محمدرضا مومنی

تنگ بلور

من نمی تونم سخت زندگی کنم.

نمی تونم مثل شما مواظب این باشم که بلند بلند نخندم و شالمو نزنم پشت گوشم یا جلوی بقیه گریه نکنم.

این ها چیزی نیست که من بخام براشون نگران باشم .من یاد گرفتم از سخت ترین لحظه های زندگی هم می شه لذت برد.تعجب من فقط از اینه که چرا شما برای من نگرانی وقتی که من خوبم،خوشم و هیچ ملالی نیست؟

چرا مرتب با ایما و اشاره و بعضن کنایه از روش زندگی من انتقاد می کنی در حالی که زندگی تو هیچوقت برای من جالب نبوده که بخام حتا بشناسمت؟

جالبه که مغز من هیچ وقت کنایه هارو نمی فهمه و با سرخوشی همه رو جواب می دم و همیشه دیگران هستن که بهم حالی می کنن داشتی کنایه می زدی!

واقعن چرا؟
چرا زندگی خودت رو سخت می کنی،بی خیالِ همه ی روزهایی که، داره می گذره می شی و فوکوس می کنی روی رفتار من،خنده های من،لباس پوشیدن های من یا گشت و گذارهای من؟
و حتا غصه می خوری به حالم که چرا مراقب زندگی ای که داره از دستم می ره نیستم؟

خب تو اشتباه می کنی.

باور کن این من نیستم که زندگیم داره از دستم می ره.من خوبم،خیلی خوب.

یک سال و پنج ماهه که یاد گرفتم می شه سخت ترین شرایط و روزهارو به بهترین لحظات تبدیل کرد.و متاسفم برات که تو هیچی از عشق نمی دونی،از امید،آرزو و صد البته از راحت زیستن.



http://s3.picofile.com/file/7502212254/561942_10150859245128688_997586111_n.jpg

عکس:هدا رستمی