چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

چای ِدارچین

از مِهر می نویسم

یک زندگی که دیگر نیست

چقدر عصبانیم.

سهل انگاری تا چه حد؟؟! ما مراقب همه ی کارها و روابطمون با دیگران هستیم،مراقب وظیفه ی حساس تزریق آمپول نه؟؟
چقدر خشمگینم.

دیشب که برحسب اتفاق خودم هم به یک کلینیک برای تزریق رفتم،خانمی که مسئول این کار بود با سوزن سرنگ نفر قبلی دستش رو برید:|

که این یعنی حتا مراقب سلامتی خودش هم نیست،چطور به دیگران فکر کنه؟

با دست خونین مشغول کشیدن پنی سیلین توی سرنگ شد که بهش اعتراض کردم و چسب کاغذی معمولی پیچید دور دستش.

و برای تلافی!! بدون خالی کردن هوای سرنگ ،آن را تزریق کرد:|

و امروز که خبر درگذشت فرخنده مرادی بر اثر تزریق آمپول اشتباهی منقلبم کرد.

از همین جا به غزل و آرشام مرادی تسلیت می گم.

چیز زیادی نمی شود گفت.


یک کمی دیوانگی هم بد نیست

خوشبخت بودن آنقدرها هم سخت نیست.

در واقع اصلن سخت نیست،اگه انعطاف پذیر باشی و زندگی رو راحت بگیری.

نپیچی به پر و پای خودت و بقیه.

فقط کافیه شروع کنی به لذت بردن از چیزهای کوچیک روزمره،اونوقت کم کم خوشت میاد از بی خیالی و لذت بردن از هر روزت،کم کم عادت دیرینه ی فکر کردن به آینده و مشکلاتت از سرت می افته و تازه می فهمی زندگی یعنی چی.

می تونی هم این کارو نکنی.به جاش با آدم های شاد بحث کنی و مسخره شون کنی که هیچی از زندگی نمی فهمن و هنوز توی بچگی شون موندن و دارن درجا می زنن.

مگه زندگی چیه؟
درس خوندن و کار کردن و ازدواج و بچه دار شدن و بچه رو بزرگ کردن و دیدن نوه هات ؟
تمام؟

بعدش چی؟حتمن اون موقع دیگه آرزویی نداری و می تونی راحت سرتو بذاری زمین.

همین؟

پس خودت کی لذت بردی اگه همیشه حرص و جوش خوردی و نگران هزار اتفاق نیفتاده بودی؟

بسه دیگه.یکم به خودت بیا.آفرین.


http://s1.picofile.com/file/7485195585/127492akasi.jpg

عکس:حسین خسروی

این جا تاریکی نیاز است

دلم پیاده روی می خواهد.نه از این قدم زدن های اجباری برای طی کردن مسیری و رسیدن به مقصدی معلوم.

دلم پیاده روی می خواهد به هدف بی هدف خودش.آن هم نه روز که خیابان ها شلوغ است و پر است از آدم هایی که نمی خواهی ببینیشان و حرفهایشان را بشنوی که چه ها راجع به قیافه و لباست می گویند و پچ پچ می کنند.

می خواهم قدم بزنم.وقتی همه خوابند.وقتی هیچ صدایی نیست جز خش خش جاروی دسته بلند  و ویراژ گاه به گاه با سرعت زیاد.

می خواهم بدوم.در ساحل روی شن های نرمش که زیر پاهایم جا می اندازند، نه زیر نور ماه که این روزها کلیشه ای شده است.می خواهم غرق شوم در تاریکی مطلق، و بدوم.

می خواهم فرار کنم؛

بدوم و فراموش کنم خیلی چیزها را.خیلی آدم ها را.خیلی دوست ها را.خیلی نادوست ها را.


http://s1.picofile.com/file/7481971391/%D8%B4%D8%B3%DB%8C%D8%A8.jpg

عکس:حمیدرضا بهنام فر

هیچ جا بَندِر نابُو

اینجا شهر بزرگی ست.

پلی دارد با معماری منحصر به فرد که روی جاده ای خاکی بنایش کردند و سال به سال آب را باز می کنند تا پل مفهومش را از دست ندهد.

میدان بزرگی که پر است از چیزهایی که دل را می برند،سفالینه های لعابی آبی با مینا کاری های ظریف و نقره کاری های دست ساز.

برای مدپوشان حراج است.از آدیداس و منگو و آدولف و دومینگز بگیر تا حراج فوق العاده ی همه چی فقط ده هزار تومان.

بستنی فروشی سر خیابان که بدون این که جای نشستن داشته باشد اسمش تریاست و رستورانی که طبخ درست ماهی را نمی داند.

تابلوهای فرهنگ شهری سطح شهر را قرق کرده اند و مدام از مهربان بودن و آشغال نریختن و جاده ی دوطرفه ی محبت سخن می گویند.

هوا پر از دود گازوئیل و بنزین است،با درصد کمی اکسیژن.

دلم هوای شرجی پر از نمک می خواهد که با یک نفس عمیق بدهم تو و زمزمه کنم اینجا شهر من است..

چشمهایم از رنگ سیاه چادرها خسته است،اینجا خبری از چادرهای سبز و زرد و قرمز زنانم نیست.

آوای خوش مرغان دریایم را می خواهم..



http://s1.picofile.com/file/7480770749/296887_2480068923890_1834981548_n.jpg

عکس:حسن بردال

خانواده ی فانتزی یا فانتزی خانواده

داری با عشق تخم مرغ ها رو توی ظرف بلور می شکنی و سفیده و زرده رو جدا هم می زنی تا مواد کیکت رو آماده کنی.

صدای کُرکری خوندن تخته بازها بلند می شه:باز نشستی پیش سارا شیر شدی؟از خودت مایه بذار!

چک می کنی سفیده از ظرف شره می شه بیاد پایین یا نه.شکرو می ریزی توی زرده ی در حال زدن.

آلبوم عکسایی که بلاخره از آرشیو هاردت در آوردی و دادیشون دست چاپ،دست به دست می چرخه:وااای،این عکسارو کامل یادم رفته بود!یادش به خیر،همیشه حرص می خوردم که چرا از اون موقع عکس نداریم.

زرده ی سفت شده و سفیده ی پف کرده رو مخلوط می کنی.آردی  که دو بار الک کردی رو اضافه می کنی.

تخته بازها بلاخره با داد و قال یه برنده پیدا می کنن:شانس آوردی این دفعه،دفعه ی دیگه دارم برات.

در ظرف وانیل رو می چرخونی و بازش می کنی.بوی شیرینش می پیچه تو هوا.

دنبال سرگرمی تازه ان:نه!حوصله ی حکم ندارم،پانتومیم بازی کنیم.می شیم سه تا گروه دو نفره(نگات می کنه)..ام..باضافه ی تو.بیا با ما،ما می شیم سه نفره.

پاکت شیر رو پیدا نمی کنی.مطمئنی جلوی چشمته ولی نمی بینیش.

شروع می کنن:سه حرفه؟؟نه.سه تا کلمه اس؟خب.اولیش.نه نه .دومیش.قرص؟صورت؟گرده؟نه نه.همون صورت ولی یه کلمه دیگه.نه؟؟خب،توی صورته؟چشم؟دماغ؟

روغن رو گذاشتی تو یخچال،شیر رفته تو کابینت.می خندی به حواس پرتت و یک پیمانه ازش می ریزی قاطی باقی موادت.

ظاهرن به نتیجه رسیدن:قبول نیست!این یکی خیلی سخت بود.ما به ازای درجه دار در دسترس رو از کجا آوردی آخه؟؟

گردو های خرد کرده و کشمش رو قاطی موادت می کنی.می ریزیشون تو قالب و می سپاریش دست فر.

کنترل به دست کانال هارو بالا و پایین می کنن:مگه قرار نیست ساعت ۹ پخش شه؟پشت صحنه رو هم ضمیمه اش کردین؟آه.شروع شد.

به فیلم آشنای در حال پخش نگاه می کنی.همه ی خاطره هاش میان جلوی چشمات.به دوستات نگاه می کنی که می خندن و با هیجان فیلم رو تفسیر می کنن.به صمیمیت بینتون لبخند می زنی که تموم شدنی نیست .فیلم تموم می شه.

عطر وانیل و کره و شیر و گردو و کشمش پیچیده تو خونه.

صورت خیست رو پاک می کنی و می ری سراغ کیک برشته شده ی توی فر.


پ.ن:خانواده تجمعی ست از کسانی که بی ریا دوستشان داری و دوستت دارن.